۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آنها كه نگفتند "به من چه" و به ميدان آمدند!


آنها كه نگفتند "به من چه" و به ميدان آمدند!
بخشي از خاطرات زندگي مخفي در ايران
بابك داد
يادآوري: بعد از كودتاي انتخاباتي 22 خرداد 88 از مأموران امنيتي كه حكم دستگيريم را در دست داشتند، به همراه دو فرزندم از خانه گريختيم و در عين حال مشغول اطلاع رساني و ارتباط مستمر با رسانه ها بوديم. چهار ماه خانه به خانه و شهر به شهر مخفي شديم و به خبررساني و مصاحبه هفتگي ادامه داديم! اين نوشته ها، برگهايي است از خاطرات آن چهارماه زندگي مخفي من و دو فرزندم در شهرهاي ايران...
توضيح: اين بخش مستقل خاطراتم شامل بخش دهم و يازدهم درباره "رعنا" و دوستان دلسوز اوست كه براي انتشار در وبلاگ "شاهدان سبز" تنظيم كرده ام. به اين دليل كه "رعنا" و چند دوست دانشجويش در روزهاي داغ تابستان 88 جزو هزاران "شهروند / خبرنگار" بي ادعاي جنبش حق طلبانه مردم ايران بودند و "شاهدان سبز" آن روزها محسوب مي شوند و ثبت ماجرايشان در اين وبلاگ لازم است. (براي مطالعه قسمتهاي قبلي اين خاطرات به وبلاگ "فرصت نوشتن" مراجعه نماييد.)
***
رعنا
"رعنا" بخشي از ماجراي زندگي مخفي من در دوران بعد از كودتا را به نوعي شكل داده، در آن زمان كه به دوستاني امانتدار و باهوش براي دريافت و ارسال اخبار نياز داشتم و "رعنا" فرزند يكي از دوستانم، يكي از آنها بود. او تنها يادگار دوستم "محمد" است. بعد از كودتا، "رعنا" هم جزو هزاران شهروند مسئولي بود كه نمي خواست بگويد:"به من چه؟" بلكه از فرداي كودتاي انتخاباتي، تصميم گرفت هرچه از دستش برمي آيد براي انعكاس صداي آزادي خواهي مردمش انجام دهد. اين داستان "رعنا"ست.(به دلايل امنيتي اسامي مستعار هستند.)
در هفته اول بعد از كودتا كه هنوز بيخبر در آغاز سفر بودم، "رعنا" هم مثل عده اي از خوانندگان وبلاگم نگران شده بود كه مبادا جزو دستگيرشدگان باشم. كامنتهاي خوانندگان غالبا" اين بود كه "اگر چيزي در وبلاگ ننويسيد، مطمئن مي شويم شما هم دستگير شده ايد!" من امكان اتصال به اينترنت براي نوشتن در وبلاگ خود را نداشتم و وبلاگها هم چند روزي مسدود بودند. "بلاگفا" لااقل در هفته هاي اول بعد از كودتا، كاملا" در خدمت كودتاچيان بود و دسترسي وبلاگ نويس به وبلاگش شانسي و الله بختكي بود. يعني گاهي ممكن بود و گاهي ممكن نبود. از طرفي جاي امني براي نوشتن وبلاگ و ارسال مطلب نيافته بودم.
يكي دو هفته اي طول كشيد تا اين و آن خبردار شدند من از خانه خارج شده ام و شروع كرده ام با روشي كه مي دانم به اعتراض يا مقاومت، به مصاحبه و نوشتن! خلاصه اينكه نمي گذارم مفت و مجاني به زندان بيفتم. كافي نت ها علاوه بر شلوغي به دليل همزماني با كنكور، از لحاظ امنيتي هم ناامن شده بودند و به خصوص در شهرهاي شمالي، مانيتور كاربران را اغلب طوري گذاشته بودند كه ساير مشتريان هم مي توانستند آن را ببينند. در هفته هاي بعد اكثر كافي نت ها به دوربين مداربسته و ابزارهاي كنترل كننده ديگر هم مجهز شدند! در چنين شرايطي "چت كردن صوتي" يكي از خطرناكترين كارها بود. كافي بود صدايت نرسد و جمله اي را بلند بگويي. سرها برمي گشت و چشمها به تو خيره مي شد. در چنان شرايطي دوبار با "رعنا" چت كردم و توانستم به او بگويم از ليست ايميل من چگونه استفاده كند. مجبور بودم با ايما و اشاره حرف بزنم و جوري صحبت كنم كه انگاري درباره قولنامه خانه يا اسباب كشي با هم چت مي كنيم. خوشبختانه "رعنا" منظورم را مي فهميد و به قدر كافي باهوش بود. او از هفته دوم كودتا، ياد گرفت چطور در خبررساني كمك كند و خبرها يا مطالبي را كه برايش مي فرستادم، چطور دسته بندي بكند و براي دوستان و خبرگزاريها و سايتها بفرستد. سه ايميل درست كرد كه خبرهاي داخلي را در آن فهرست مي كرد و براي دو سري ليست بلندبالا مي فرستاد. كمي بعد او با دوستانش يك تيم درست كرد كه شرح كارهايشان شنيدني است.
اما هرچه اصرار كرد كار "وبلاگ" را هم به او بسپارم و مطالبم را برايش بفرستم تا در وبلاگ منتشر كند، زير بار نرفتم. قبل از انتخابات شايعه بود، ولي بعدها آن شايعه واقعيت يافت كه وبلاگ نويسان از طريق سرويس دهنده وبلاگها رديابي مي شوند. در "چت صوتي" نتوانستم اين دليل امنيتي و خطرات اين كار را براي رعنا بگويم. هرچند تلاش خودم را كردم! گفتم:"ببين رعنا جان! تو كه دردسر دوست نداري عموجان؟ داري؟ نداري ديگه! اونجا هنوز خونه شما نيست. اون خونه (يعني وبلاگ من) هنوز به اسم يه بدبخت ديگه اس كه الان فراريه و يه عده از خدابيخبر (يعني پليس) دنبالش هستن! حالا اگه شما بريد توي اون خونه و بخوايد حتي يك آينه و قرآني هم (يعني يك مطلب هم) در آنجا بگذاريد و يا برداريد (يعني اگر بخواهيد كامنتها رو چك كنيد)، يهو ممكنه مأمورهاي شريف(!) بيان و شما رو به جرم دزدي بگيرن و براتون دردسر بشه!!" رعنا گيج شده بود. فكر كنم نمي فهميد دقيقا" چه مي گويم؟ وقتي برگشتم ديدم ده تا كله و بيست تا چشم توي كافي نت برگشته اند ببينند اين بابا دارد راجع به چه چيزي حرف مي زند؟ دزدي خانه و آينه و قرآن كدام است؟!
***
"رعنا"، كودكي...
چند سال قبل (حدود سال 1378) ، "رعنا" را وقتي خيلي نوجوان بود، براي اولين بار با پدرش محمّد در بازار كتاب خيابان انقلاب ديدم. محمد را از دوردستهاي زمان، از جبهه هاي جنوب مي شناختم. جايي كه من هفده هجده ساله بودم و او كمي بزرگتر. هر دوي ما در واحد فيلم، از بچّه ها تصوير و خاطره و مصاحبه و نوارصوتي مي گرفتيم. بعدها او فيلمساز شد و من خبرنگار. فيلمهاي لرزاني كه آن روزها از بچه هاي جبهه گرفتيم، همگي تبديل شدند به اسناد مقاومت يك ملت رنگين كماني و سبز در برابر دشمني اشغالگر و چقدر آن خاطرات در اين روزهاي سياه، به كار مرور مي آيند. محمد خم شد و چهره در چهره دختركش گفت:"اين آقا اسمش بابك داده و از وقتي مي شناسمش مشق و خاطره و داستان مي نويسه!" و به من گفت:"اينم دخترمه! خانم دكتر آينده!" به شوخي گفتم:"دكتر با سهميه يا بدون سهميه؟" گفت:"خفه شو، خدا نكنه!" و همگي خنديديم.
دخترش با معصوميت پرسيد:"سهميه چيه بابامحمد؟" محمد گفت:"سهميه چيزيه كه اگه بابات مي گرفت، الان دوست زمان جبهه اش رو اين جور جاها پيدا نمي كرد!" سوزي در كلام محمد بود كه برايم هنوز آشنا بود. گفتم:"انگار تو هم زخمي هستي!" پرسيد:"نبايد باشم؟" محمد از علاقمندان آيت الله منتظري بود و فشارهاي زيادي را بابت اين علاقه اش از سر گذرانده بود.
رعنا گفت:"مي تونم بهشون بگم عموداد؟" و محمد گفت:"تا آخر دنيا ميتوني بهش بگي عموداد! فقط مواظب باش مثل اون سراغ قلم ملم نري كه بابات خشمالو ميشه!" و اداي هيولا درآورد و خنديد. دخترك هم خنديد. موقع خداحافظي محمد به رعنا گفت: "وقتي عموداد اومد خونه، نوشته هات رو براش بخون تا بدونه دخترك من عجب دست به قلمي داره و چه عالي مي نويسه! ولي بهش بگو من عمرا" خبرنگار نميشم و فقط ميخوام خانوم دكتر بشم." دخترك از شرم سرخ شد و خنديد. از همان روز من شدم "عمو داد!" عمويي كه عشقش به اين يكي برادرزاده، به قول محمد "تا آخر دنيا" ادامه دارد. به خصوص بعد از آن كه محمد در سانحه اي درد آور از ميان ما رفت.
چند شب بعد از ملاقات در بازار كتاب، به منزلشان در حوالي نارمك رفتم. شام كه تمام شد، "رعنا" با شور و شوق رفت و دفترهايش را آورد و چندتايي از نوشته هايش را برايم خواند. خيلي خوب نوشته بود و خيلي خوب هم روخواني مي كرد. مات و مبهوت بودم از قلمي كه رعنا داشت و از زاويه ي زيبايي كه به اين دنيا و اطرافش نگاه مي كرد. چيزي نوشته بود درباره آيه "الا بذكرالله تطمئن القلوب" يا به قول شاعر:"دل آرام گيرد به ياد خداي!".  هرگز فراموشش نمي كنم. دخترك كوچولو خود را در دريايي توصيف كرده بود كه وقتي طوفاني مي شد، اميدش فقط به ساحل و پناهي بود كه نمي دانست كجاست؟ ولي يقين داشت پشت اين امواج خروشان، جايي درون همين درياي طوفاني، چنان ساحل امني وجود دارد. گمانم اينطور نوشته بود:" وقتي دريا را طوفاني مي بينم، اگر اميد ساحلي در خيالم نباشد، غرق خواهم شد! اميدم به اوست. كسي كه داخل وجود من است. انگار توي قلبم نشسته، توي سينه ام، داخل دلم. نمي دانم او كيست و جايش دقيقا" كجاست؟ ولي ميدانم كه هست. وقتي او هست من نمي ترسم. اميدوارم. اما وقتي نيست من نگرانم. مي ترسم. مي گردم و پيدايش مي كنم. او هميشه هست."
به "رعنا" گفتم:"مگه تو شمال زياد ميري كه اينقدر خوب دريا رو مي شناسي؟" محمد گفت:"مادرش شماليه ديگه! دخترم بچه ي درياس! شش ماه از سال اونجاييم." گفتم:"پس واسه همينه كه حرفاشم درياييه." كمي درباره نوشته رعنا حرف زديم. رعنا نجواكنان گفت:"عمو داد! هيچكس جز مامان و بابا حرفاي منو باور نمي كنه وقتي كه مي گم اونو توي سينه ام حس مي كنم!" بعد آرام اعتراف كرد:" من گاهي فكر مي كنم كه اونو ميتونم ببينم. اما اين يه راز بزرگه كه به هيچكي نگفتمش. چون وقتي يه رازي رو به كسي بگيم، ديگه اون راز، راز نيست!" لبخند زد و ادامه داد:"اما حالا فقط مامان و بابا محمد و شما مي دونين!!" محمد خنديد و گفت:"همين ما سه تا كافيه تا دنيا رو خبر كنيم!" گفتم:" بابا و مامانتو نمي دونم! ولي من قول ميدم به هيچكس نگم تا اين راز فقط بين ما دو تا بمونه!" محمد آرام لبخند زد و سيگار مي كشيد. گفت:"هنوزم از طرف من امضا ميكني!" بعد براي خانمش خاطره اي تعريف كرد از آن وقتها كه به جايش دوربين از واحد تحويل مي گرفتم و امضا مي كردم:"محمد..." و يكبار هم توي دردسر افتاده بود.
وقتي دخترش رفت، محمد با شوخ طبعي گفت:"خوب با بچه حرف ميزني. تو معلم خوبي مي شدي اگه نفرين دنبالت نبود! به نظرم تو نفرين شدي كه اسير اين عالم خبرنگاري شدي!" گفتم:" تو هم طنزنويس خوبي مي شدي اگه يه جو عقل داشتي و مثل اين بچه مشقاتو مي نوشتي! ولي نفرين دنبالت بود، فيلمساز شدي!" محمد رعنا را فرستاد آلبومهاي قديمي را بياورد. عكسهايي رنگ باخته از زماني كه سپري شده بود. خاطراتي از اهواز و جزيره مجنون و خرمشهر. به تلخي گفت:"نسل ما چه سخت تاوان دوست داشتن اين آب و خاك را پرداخت و جيكش هم در نيومد!" دو تا عكس مشترك با همديگر داشتيم كه همان دو عكس شد اسباب يك ساعت خنده و شوخي و خاطرات آبرو بر باد ده! رعنا با آنكه كم سن و سال بود، ولي علاوه بر نويسندگي، شنونده خوبي هم بود و تا آخر پا به پاي ما نشست.
همان شب جلوي پدرش از رعنا قول گرفتم هر شب چندخط مشق برايم بنويسد. از او خواستم هر شب "دو سه خط" خاطره روزانه و يا نامه و يا هر چيزي كه دلش خواست بنويسد و جايي بگذارد تا پدرش براي "عمو داد" بياورد و يا هر وقت مي بينمش، خودش برايم بخواند. مدتها گذشت و رعنا همواره چيزي مينوشت و محمد يك جوري برايم مي فرستاد. گاهي مشقهاي رعنا تلنبار مي شد و محمد آنها را يكجا به دستم مي رساند. من به دستخط و بيان معصومانه اين كاتب كوچولو عادت كرده بودم. به نگاه زيبايش. به ذهن زيبايش. به بيان زيبايش. بعدها كه ايميل و پست الكترونيكي رايج شد، كار همه راحت تر شد. رعنا بزرگتر شده بود و پخته تر مي نوشت. در يكي از ايميلهايي كه مدتها بعد برايم فرستاد، نوشت كه از همان شب مهماني در نارمك، به "نوشتن روزانه" معتاد(!) شده است و حالا من مجبورم هزينه اعتيادش را بدهم و نوشته هايش را بخوانم! به وسيله ايميل، نوشته هاي بيشتري برايم مي فرستاد كه گاهي نه سه خط، بلكه به سه صفحه و بيشتر هم مي رسيد. در نوشته هايش، مي شد زيبايي يك ذهن را ديد كه دارد به سرعت بارور و بزرگ مي شود.
چند سال بعد در اواخر سال 84،  محمد در تصادف رانندگي كشته شد. چندسالي بود آنها به شمال مهاجرت كرده بودند چون هواي سالمتري داشت و محمد براي درمان، از شمال به تهران در رفت و آمد بود و بالاخره در يكي از همين آمد و رفتهايش، قرباني هيولاي جاده هاي ايران شد. هيولايي كه در ايران سالانه 26 هزار قرباني مي گيرد و چندين برابر معلول و مجروح و زخم خورده بر جا مي گذارد! هيولايي كه در چهارماه زندگي مخفيانه مان در ايران، چندين هزار كيلومتر روي آن رانندگي كرديم و مخفي مانديم و بارها قربانيانش را از نزديك ديديم.
چندماه بعد از خاكسپاري محمد، "رعنا" برايم نوشت:"اون روز مهرباني خدا رو ديدم. بابا محمد توي بستر تازه اش، خيلي آروم خوابيده بود. خيلي مهربون تر به نظرم مي رسيد. حالا مهربوني خدا در مهربوني اون ضرب شده عموداد. چي از اين قشنگ تر؟ حاصل ضرب مهربوني اين خدا و پدر، ميشه يه رقم نجومي از عشق!" از همان اوايل صدبار هم بيشتر به رعنا و به محمد مي گفتم كه:"نمي دانم چرا حتي آهنگ كلمه هاي نوشته هاي رعنا هم در خاطرم باقي مي مانند؟" و حالا مي بينم در نقل اين خاطرات، گاهي چقدر دقيق به يادم مانده كه رعنا آن روز چه گفت؟ و آن سال چه نوشت؟
در سالهاي اخير من بيشتر درگير بيماري و سفر و انزواي خودم بودم و ديگر برايم رمقي نمانده بود كه جز يكي دو مرتبه، به شمال بروم و رعنا و خانواده شان را ببينم. او مطابق همان عادت هميشگي، هنوز چندخط نامه و نجواهايش را برايم مي نوشت و ذهن زيبايش را قلمي مي كرد و هفته اي، يا دو هفته اي يكبار مشقهايش را برايم مي فرستاد. مي گفت مصاحبه ها و نوشته هاي وبلاگم را هم مي خواند و دنبال مي كند. گاهي هم كامنتي مي گذاشت، اما در نوشته هاي خودش كمتر درباره سياست مي نوشت. نگاهش به عالم سياست بيشتر از زاويه "انساني" و "اخلاقي" بود. مهمترين دليلي كه جنبش سبز را شكل داد. جواناني مثل رعنا كه براي اعتراض به خيابانها آمدند و آنهايي كه شهيد و زنداني شدند، بيشتر از اعتراض به نتيجه انتخابات، به "دروغ" و "خيانت در امانت" (رأي شان) به عنوان ضد اخلاقيات معترض بودند و اين نقطه امتياز جنبش سبز بود و هست. جنبشي كه هنوز بهانه اي براي مبارزه دارد. زيرا اخلاقيات در دولت كودتايي هر روز بيشتر از قبل آسيب مي بيند و مردم خود را براي دفاع از آن اصول اخلاقي، نيرومندتر و قوي تر از قبل آماده مي كنند.
در هفته دوم بعد از كودتا، وقتي رعنا اولين مصاحبه ام را از صداي آمريكا شنيد، برايم ايميل نوشت:"حالا كه فهميدم خداروشكر دستگير نشده ايد، يك طرف قلبم با شنيدن صداي شما آرام گرفته، ولي طرف ديگر قلبم از شدت نگراني و استرس ناآرام است! حالا قلب من دوپاره شده عموداد. لطفا" و به خاطر روح بابامحمدم خيلي مواظب خودتون باشيد و هر طور صلاح ميداني ما را بي خبر نگذاريد."
"رعنا" حالا ديگر دانشجوي ممتازي شده و در يكي از شهرهاي شمالي درس مي خواند و ظاهرا" درس هم مي دهد. روزهاي اول احتياط مي كردم و نمي خواستم با فرستادن جواب به ايميل هاي رعنا و ساير اعضاي خانواده ام، براي آنها دردسري و مشكلي درست شود. يكي از روزهاي اول تيرماه در يك كافي نت نشستم و چند ايميل با اسم مستعار ساختم و با آن ايميلها با "رعنا" و چند دوست مطمئن ديگرم تماس مي گرفتم تا مشكلي برايشان پيش نيايد. ايميل ديگري هم ساختم تا اخبار را با آن براي ليست دويست نفره اي از آشنايان دور و نزديك و خبرگزاريها بفرستم.
در اين نگراني هم بودم كه اگر ايميل هاي شخصي ام به هر طريقي چك شوند، سايرين را در خطر نيندازم. اما عاقبت مجبور شدم و با يكي از همين اكانتها ايميلي بري نزديكان نوشتم كه "مخفي" هستم و از اين شهر به آن شهر مي روم. اين ميان "رعنا" جواب نوشت و پايش را كرد توي يك كفش كه بايد بياييد به شهر و خانه ي ما.
او نمي دانست روز اول به شمال رفته ايم و تا اواسط تيرماه دو سه باري هم از حوالي شهرشان گذشته ايم. شايد اگر مي دانست باز هم عموداد را مي گرفت زير غرغر و ناراحت مي شد كه چرا به آنها سري نزده ايم. برايش ايميل زدم و قول دادم اگر اين بار از شهر آنها عبور كردم، شايد به شما هم سري بزنم. ولي تأكيد كردم:"قول نمي دهم!"
***
وقتي به يك كافي نت مي رفتيم، انتخاب اخبار و ارسال آنها براي رعنا گاهي بيشتر از يك ساعت طول مي كشيد. براي اينكه كسي شك نكند، دو كامپيوتر ديگر هم براي مهسا و ميلاد مي گرفتم. مهسا و ميلاد در دو طرفم مي نشستند تا كسي سرك نكشد و نتواند ببيند به كدام سايتها مي روم و چه مي كنم. بعد از پايان كار، تمام هيستوري كامپيوتر را ريست و پاك مي كردم و بلند مي شدم. بچه ها در آن مدت كلي ترانه و آهنگ دانلود كرده بودند براي شنيدن در بين راه!
در چت صوتي اولي كه با رعنا داشتم، ديدم بايد خيلي سريع زبان اشاره و استعاره را به كار بگيرم. جوري كه او بتواند منظورم را بفهمد ولي كساني كه در كافي نت نشسته اند، متوجه نشوند چه مي گويم! اينطور حرف زدن خيلي سخت است و گاهي مي تواند تبديل به موقعيتي مضحك شود. بهترين كار در چنين اوضاعي، زدن به كوچه شوخ طبعي يا عصبانيت و ناراحتي است. فرقي نمي كند. من هر دو را امتحان كرده ام، هر دو جواب مي دهند!
بار اولي كه رعنا اصرار داشت مطالب وبلاگ را برايش ايميل كنم تا او در وبلاگ بگذارد، سرش داد زدم و با اشاره گفتم:" بچه جون! اينقدر بي تابي مي كني انگار اين آينه و قرآن رو ميخواين ببرين كاخ زعفرانيه بذارين! بابا اون كلبه خرابه رو ولش كن تا من خودم كارگر بفرستم. همين فردا پس فردا مي فرستم تا تميزش كنن، بعدم ميگم توش "آيه وان يكاد" هم بنويسن، بعد شما هم سر فرصت اثاث كشي كنين و بريد داخلش. اون وقت تو هم اونجا بشين و درس بخون و مشقات رو هم بنويس! حالا شيرفهم شدي عموجان؟" كاربران كافي نت برگشته بودند سمت من. رعنا افتاده بود به خنده.
چند روز بعد برايش در چت نوشتم گذاشتن مطالبم در وبلاگ، كار تو نيست. نوشتم نمي خواهم دردسر اين وبلاگ، تو را هم مثل بچه هايم آواره كند. اول مرا مطمئن كرد براي چرخاندن كارهاي وبلاگ از كافي نت استفاده مي كند و خطري درست نمي شود. اما باز زيربار نرفتم. بعد نوشت:"آواره؟ كامنتهاي خوانندگان وبلاگ رو توي همين مدت نخوندين؟ حرفاي مردم رو نمي شنوين؟ همه دارن خانواده شما رو به شهر و خونه هاشون دعوت مي كنن. كاش آوارگي اينجور بود كه شما هستين. تو رو خدا ناشكري نكنين عموداد!"
چند نقطه برايش گذاشتم كه يعني اين گفتگو را بگذاريم براي وقتي ديگر. كه يعني من هرگز ناشكري نخواهم كرد. كه يعني آن كسي را كه تو از بچگي در سينه ات احساسش مي كردي، اين روزها نزديك تر به خود احساس مي كنيم، خيلي نزديك. و خود او مي داند ما باورش داريم، حتي اگر بندگان خيلي خوبي برايش نبوده ايم.
براي "رعنا" نوشتم در اين مسيري كه انتهايش را نمي شناسم، مطمئن باش يا او ما را مي پايد و يا ما او را مي خوانيم. خطابم در شعر زير به همان اويي است كه "رعنا" مي ستايد و قلبهاي پاكي مثل رعنا، دوستش دارند. آن حمايت كننده اي كه در آن كوير وحشت، گاهي ما به رهگذارش مي رسيديم و گاهي او. مهم اين بود كه ما تصميم گرفته بوديم ساكن صحرايش باشيم. اينكه در اين وادي بمانيم به اميد حمايت او، خواه غباري باشيم، خواه گردبادي! فرقي نمي كند وقتي او با ما هست.
بعد از اين يا گردبادم، يا در اين صحرا غبارم!
تا رسم در رهگذارت! يا رسي در رهگذارم!
اگر که خانه به دوشم، وگر که باده پرستم!
 کجا که با تو نبودم؟ کجا که بی تو نشستم؟
پاي بست!
بايد به يك كافي نت مي رسيدم. قرار بود "رعنا" دو موضوع را برايم پيگيري كند و نتيجه اش را در چت بگويد. بين راه محمود آباد به نور، گوشه اي خلوت ايستادم. برق ماشين اشكال داشت. عقربه دماي آب قطع بود و باطري هم دشارژ شده بود. خودم هم به نوعي دشارژ و خسته شده بودم. به ياد خوابي افتادم كه ديشب ديده بودم و عرق سردي بر پيشاني ام نشست:
« خواب مي ديدم در صحرايي، كويري، جايي مي دويدم و نفس مي زدم. چند مرد سراسر سياهپوش در تعقيبم بودند و من هراسان مي دويدم. اما در آن كوير برهوت، جايي براي فرار و يا براي مخفي شدن نبود. سرتاسر كوير، وحشت بود و نگراني و ترس و اين واقعيت كه دير يا زود به چنگ آنها مي افتم. هول و هراس به جانم افتاده بود كه در اين كوير، بر سر بچه هايم چه آمده و آنها كجا هستند؟ عاقبت يكي از همان مردان سياهپوش به من رسيد. مرا انداخت و نشست روي سينه ام. خنجري درآورد و كاسه سرم را از بالا شكافت و بازش كرد و چيزي آتشين را ريخت داخل مغزم. سرم داغ داغ شد و سوختم... شايد كاسه اي از شك و ترديد بود كه مغزم را سوزاند. كمي بعد ابري سفيد آمد و مرا پوشاند. بارش ابر، خنكم كرد. چشم برگرداندم و ديدم خبري از مردان سياهپوش نيست. صحرا، سبزه زار شده بود و دختر و پسرم كنارم بودند.
از خواب پريدم. دخترم در خواب ناله مي كرد. بيدارش كردم و به او آب دادم. دعايي زير لب خواندم و به صورتش فوت كردم. قطره هاي درشت عرق را روي پيشاني اش ديدم. توي چادر مسافرتي بوديم. ايستادم و از پنجره چادر به بيرون نگاه كردم. ناگهان ديدم چادرمان در همان صحراي بي آب و علف است و پنجره چادر درست در همان كوير باز شده و همان مردان سياهپوش هنوز دارند به سوي ما مي دوند. برگشتم. دوباره بچه هايم از نظرم پنهان شدند و من در كوير شروع به دويدن كردم. باز آن مرد سياهپوش رسيد و باز خنجري درآورد و باز نشست روي سينه ام. دوباره سرم را شكافت و چيزي ريخت داخل كاسه سرم. اما دوباره آن ابرهاي سفيد رسيدند و حصن و حصار امني ساختند و باز آرامش، مرا با مهرباني در آغوش كشيد.»
زير آفتاب گرم تابستان، در حاشيه جاده محمودآباد به معناي اين خواب فكر مي كردم. يكي از دوستانم از بدرفتاري و آزار جنسي زندانيان خبر داده بود. ماجراي "مهدي" هم كه از زبان خودش شنيده بودم، بيشتر كلافه ام كرده بود. از طرفي نگران بچه هايم بودم. دوباره هجوم سئوالات و ترديدها و چراها به ذهنم شروع شد. ترديدها در خواب و بيداري، منتظر بهانه اي بودند تا به ذهنم حمله كنند. تا رو برمي گرداندم، ترديدها حمله ور مي شدند و مثل خوره مي افتادند به جانم. انگار كسي در قامت همان مرد سياهپوش خنجر بدست، يكباره روي سينه ام مي نشست و مسلسل وار بازجويي ام مي كرد و مي پرسيد:«از چي مي گريزي؟ فكر مي كني تا كجا مي تواني بروي؟ چرا بچه هايت را با خودت همراه كردي؟ نمي گويي با اين كار، چه خطر بزرگي را برايشان خريده اي؟ نگاهي به آنها بكن. دلت آمد با آينده آنها اين كار را بكني؟ چه حالي مي شوي وقتي بالاخره مأموران تو را بگيرند و به جرم همين چيزهايي كه نوشته اي و گفته اي، تو را به زنداني ببرند كه تا مدتها از همين بچه هاي معصوم بيخبر بماني؟ سرت را هزاربار بر ديوار تنهايي خواهي كوفت، وقتي نداني كه بر سر بچه هايت چه آمده؟ وقتي نداني كه آيا آنها زنده اند يا مرده اند؟ در زندان هستند؟ اسيرند؟ و وقتي نداني چه بلايي بر سرشان آورده اند؟ تو واقعا" نمي داني با آنها چه بازي خطرناكي كرده اي! آخر با كدام عقلي، دست به اين فرار نافرجام زدي؟ به كدام اميدي دل به جاده تقدير بستي و راندي؟ چه كسي سهم تو را در اين اعتراض، اينقدر سنگين محاسبه كرد؟ به كدام سرابي دل بستي كه تن به چنين خطر بزرگي دادي؟ آنها را از تحصيلي كه داشتند، از كنكور و مدرسه شان گرفتي و به اين سفر آوردي و وارد مسيري كردي كه انتهايش را خودت هم نمي داني. انتهاي اين مسير، ممكن است ده دقيقه ديگر باشد كه در ايست و بازرسي همين محمود آباد جلوي ماشينت را بگيرند و بگويند پياده شو! همين! انتهاي اين مسير، هرچه باشد، براي تو پشيماني مطلق است. تو هرگز از اين اشتباه، از اين مخاطره كه براي جان آنها خريدي، آسوده بيرون نخواهي آمد. پشيماني و ندامت، روح تو را خواهد خورد! همه به زودي تو را و بچه هاي بي پناهت را فراموش خواهند كرد و تو بالاخره اسير سربازان سياهي خواهي شد. دير يا زود!»
وقتي خوره ترديدها به جان هجوم مي آورند، اين سئوالات بي وقفه ادامه پيدا مي كنند. به اين رگبار ترديدها و شك ها پاسخي نمي توان گفت. هرگز تمام نمي شوند و هجومشان ادامه دار و بي انتهاست. جلويشان را چيزي نمي گيرد تا وقتي كه كاملا" تخليه شوند. تا كاملا" تمام شوند.
حالا صلوة ظهر بود و بچه هايم زير گرماي تيرماه، توي ماشين به خوابي معصومانه رفته بودند. براي دستكاري استارت ماشين بايد از صندوق عقب آچاري چيزي بيرون مي آوردم. سروصداها بچه ها را بيدار كرد. مهسا با بي حوصلگي پرسيد:"تا كجا بايد بريم؟" گفتم:"هنوز مونده! بخواب دختركم!" و مشغول دستكاري و تعمير برق ماشين شدم. فكرم اما هنوز درگير آن خواب بود. و درگير آن هجومي كه تمامي نداشت! و درگير آن مرد سياهپوش، كه گاهي در خواب و گاهي انگاري در بيداري مي نشست روي سينه ام و سرم را مي شكافت و هزار سئوال بي جواب را مي ريخت توي كاسه سرم. سفري كه در من آغاز شده، هنوز به آخر نرسيده است. سفرم از خودم و گريزم از اين "من"، كه هنوز پايبند زندگي آرام و خفقان است، به آن "من" كه سكوت را مثل جذام مي داند و عاشق حقيقت گويي است، گويا سفري بي انتهاست و همچنان ترديدها ادامه دارند. هنوز به هر دوراهي كه مي رسم، انگار بر مي گردم به همان خانه اول. به همان ترديدهاي روز اول. كه آيا بايد ادامه بدهم؟ كه آيا راه درست همين است؟
استارت درست شد. دست چرب و سياهم را با كهنه اي پاك كردم و ديوان جيبي حافظ را از داشبورد برداشتم. همان روزهاي اول، ميلاد از يك كتابفروشي در نوشهر، اين ديوان جيبي حافظ برايم خريد تا شريك لحظه هاي بيم و اميدمان باشد. و مشورت با حضرت حافظ، انيس و مونسم بود در طول اين سفري كه ديگر هم درونم را مي كاويد، هم بيرونم را مي خراشيد. راستي ما به كجا مي رفتيم؟ مثل ديوانه ها كنار ماشين، نشستم روي خاك و نيت كردم. شايد قلب ناآرامم با يك نشانه كوچك آرام شود! من به دنبال يك نشانه كوچك بودم و حافظ آن نشانه را در كوتاهترين پيام بيان مي كرد:
به جان دوست كه غم، پرده شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد!
***
ساعتي بعد در "نور" به اولين كافي نت كه رسيدم، رفتم داخل. بچه هايم داخل ماشين منتظر نشستند. به "ميلاد" گفتم لازم نيست همراهم به كافي نت بياييد. هنوز ناراحتي خواب ديشب، ذهنم را آزار مي داد. آن روزها، بچه هاي كنكوري در كافي نتها بدنبال پاسخنامه كنكور بودند تا ببينند چه نتيجه اي خواهند گرفت. در تمام آن چهارماه، ديدن آن جوانان سرخوش و اميدوار، باعث مي شد گاهي پرده اي از حسرت و غصه روي چهره پسرم بنشيند. بچه هاي سبكبال، به دنبال نتيجه كنكور و ثبت نام و انتخاب واحد بودند و ميلاد با اينكه بسيار براي كنكور درس خوانده بود، از اين بهترين شانس زندگيش چشم برداشته و به اين سفر بي انتها قدم گذاشته بود. ديدن دل كندن او از آينده اش، براي من خيلي دردناك بود. اگرچه تحسينش مي كردم. در گفتگوهايي كه بين من و ميلاد و مهسا در مي گرفت، تقريبا" هر روز باورمان بيشتر مي شد به اينكه اشتباه نكرده ايم.
تا در مسنجر كانكت شدم، ديدم "رعنا" روي خط مسنجر منتظر است. از هفته سوم كودتا، من به طور منسجم اخبار و مقالات و تحليلهاي مختلف را با ايميل مطمئني براي "رعنا" مي فرستادم و او بعد از تغيير مشخصات قبلي ايميلها، آنها را دوباره براي دهها ليست ايميل ديگر ارسال مي كرد. يكي دوماه قبل از كودتاي انتخاباتي، انتشار و ارسال اخبار به وسيله ايميل در سراسر ايران، كم كم همه گير شده بود. اين سيستم خبررساني يكي از برترين ابزار اطلاع رساني براي مردمي بود كه با سايتهاي فيلترشده و وبلاگهاي مسدود مواجه مي شدند. اين نوعي شيوه اطلاع رساني تصاعدي است كه در كارآمد بودنش ترديدي نيست. هر كسي كه ايميل اخبار و فيلمهاي مردمي را دريافت مي كرد، كافي بود آدرسهاي بالاي ايميل را حذف كند و آن را فقط براي دوستان خودش ارسال كند. اگر هم مثل "رعنا" از چند ايميل مستعار استفاده مي كرد، ديگر نورعلي نور بود و ايمني خودش هم كاملا" تضمين مي شد. اينطور در عرض چند ساعت، خبرها در سيري تصاعدي منتشر مي شدند و شايد به ميليونها آدرس ارسال مي شدند. هزاران نفر از مردم معمولي، بعد از كودتا با ابتكار شخصي به اين كار مشغول بودند و اين در مجموع بسيار اميدوار كننده بود.
"رعنا" روي خط بود. تا كانكت شدم پي ام داد:"نگرانمون كرديد عموداد!" و نوشت: "الان با مسعود و چند تا از دوستان دانشگاهي اش در يك كافي نت نشسته ايم و داريم فيلمهاي خبري تهران را مي فرستيم روي شبكه!" بعد چند لينك از فيلمها را فرستاد و پرسيد:"هنر مونتاژمون رو هم ببينيد عموجان!" در آن روزهاي حساس، خيلي از بچه ها عملا" تبديل شده بودند به "شهروند / خبرنگار" و اخبار جنبش اعتراضي مردم را به خارج از ايران مخابره و منتشر مي كردند. بسياري مانند "رعنا" و "مسعود" (از بستگان رعنا) و دوستانشان كه اكثرا" دانشجو بودند، در شهرستانها كارهاي بيشتري هم مي كردند. با اين حال نمي دانستم رعنا و دوستانش هم به اين سرعت دست به كار شده اند و با بچه هايي در دانشگاههاي تهران ارتباط گرفته اند و لابلاي خبرهايي كه با ايميل مي فرستند، فيلم و عكسهاي خبري تهران را هم به روي شبكه ارسال مي كنند! خوشبختانه رعنا بسيار مراقب و هوشيار بود و اين مرا اميدوار مي كرد كه خطري برايشان درست نمي شود.
از اواسط تيرماه پاكتهاي ارسالي حاوي سي دي فيلمهاي خبري مردمي، از تهران به دست بچه هاي فعال در شهرستانها مي رسيد. در هر پاكت، يك يا چند CD بود كه چندين قطعه فيلم خبري و مستند مردمي روي آنها كپي شده بود. فيلمهايي كه مردم و دانشجويان با موبايل هايشان از اعتراضات و زد و خوردهاي پليس با مردم و وحشيگري بسيجيان ضبط كرده بودند. براي آپلود اين فيلمها روي شبكه اينترنت، به سرعت بالاي اينترنت نياز بود و چون در آن روزها تهران دچار كندي وحشتناك اينترنت بود، بچه ها آن فيلمها را به شهرستانها مي فرستادند تا از آنجا به روي اينترنت و يوتيوب ارسال شوند. رعنا برايم نوشت كه هر از چند روز، يك پاكت حاوي يك يا چند CD از طرف بر و بچه هاي فعال در تهران دريافت مي كند. بعد به همراه مسعود و دوستانش بلافاصله به يك كافي نت مجهز مي رفتند و فيلمها را مي ديدند و مونتاژ مختصري مي كردند و بعد هم عمليات آپلود و ارسال فيلمها را بر روي شبكه اينترنت و يوتيوب انجام مي دادند. در آن روزها، چيزي بيشتر از انتشار آن فيلمها و عكسها از واقعياتي كه درون خيابانهاي تهران و ايران مي گذشت، اهميت نداشت و خوشبختانه شبكه هاي امن اجتماعي در اين مسير به راه افتاده بود. اين كارهاي بزرگ، توسط امثال همين بچه هايي انجام شد كه بي ادعا و راسخ و سرسخت به وظايف خود عمل مي كردند و به يك اصل معتقد بودند:"ترس، سلاح كودتاچيان است و آگاهي، ترس را از بين مي برد."
***
همزمان با چت با "رعنا"، كامنتهاي وبلاگ را هم مي ديدم و ايميلهايم را، كه شمارشان آنقدر زياد بود كه معمولا" آنها را روي فلش مموري كپي مي كردم تا همه را بعدا" در لپ تاپم بخوانم. كامنتهاي محبت آميز مردم، بسيار روحيه بخش بودند. هياهوي مردمي كه پشت سر ما هورا مي كشيدند، تشويقمان مي كردند و ما را به سمت جلو هل مي دادند، از ميان آن ايميل ها و كامنت ها شنيده مي شد. كاري كه من كرده بودم، فقط فرار و مخفي شدن و خبررساني بود. اسمش را گذاشته بودم "اثرگذاري در آوارگي!" اما چرا اين كار، اينقدر دل مردم به ستوه آمده ما را خنك مي كرد؟ مردمي كه اگرچه در ظاهر، شباهتي با همديگر نداشتند، ولي در باطن همگي ايراني و ستمديده و خواهان حقيقت بودند. خيلي ها چشمشان را بر فجايع آن روزها بستند و خفقان گرفتند و البته بعدها در آتش سكوت خود فروسوختند. اما زنده باد حقيقت!
برايم گيج كننده بود. اين فرار و تحقير دستگاه امنيتي نظام كودتايي، هم يك خانواده شهيد را در نازي آباد تهران خوشحال كرده بود و هم خانواده يك اعدامي شصت و هفتي را كه مأموران امنيتي بارها مزار فرزندشان را در گورستان خاوران تخريب كرده بودند. هر دو خانواده داغدار، زخم خورده، مؤمن به مبارزه با ستم. آنها ظاهرا" مخالف سياسي هم هستند، ولي هر دو بر روي يك چيز تفاهم دارند و آن حقيقت جويي و مبارزه با ستم و ظلم است. هر چيزي اينگونه باشد، آنها را به وجد مي آورد. يكي برايم متن كامل دعاي شريف "آية الكرسي" را مي نوشت و ايميل مي كرد. ديگري كلامي از "اوستاي زرتشت" و آن ديگري از اهورمزداي ايران زمين مي خواست حافظم باشد. گاهي نمي دانستم هم اينك كه نيمه شبي است و در حال خواندن اين پيامها هستم، در كنف حمايت كدامين حصن و حصاري قرار داريم؟ هرچند يقين داشتم من و دو فرزندم، هر كجا باشيم در "حرم امن" همان قدرقدرت مهرباني هستيم كه قدرتش، افزون بر قدرت نيروهاي امنيتي حكومت است. آن طرف مادر شهيدي بود كه مي نوشت:" به خون پسر شهيدم؛ خدا را را قسم داده ام از سرت مويي كم نشود تا وقتي اين راه را تا به آخر بروي و داد ما را از اين ظالمان بگيري!" و طرف ديگر، مادر يك اعدام شده سال 67 كه فرزند دلبندش در خاوران خفته بود، مي نوشت:"خداي من كه يك مادر داغدارم و قبرغريب بچه ام را لاي سيمانهاي گورستان خاوران پيدا نمي كنم، به همراه توست كه آوارگي را به جانت خريده اي. خدايي كه عاشق همه مبارزان حق و عدالت و مظلومان است، حافظت باشد. پسرم! دعاي من و عشق مادرانه ام همواره با توست."
مي ديدم درون خود من هم خدايي هست. خدايي كه گاهي خاموش و ساكت مي شود تا مرا به سئوال و خواهش و خواستن "ناگزير" كند. كسي كه شيشه ي وجود مرا در كنار اين همه سنگي كه فرو مي بارد، حفظ كرده است. اما چرا؟ چرا مرا به اين مسير دشوار هدايت كرد؟ و تا كجا حمايتمان خواهد كرد؟
راستي كه بعضي از ماجراهاي تابستان 88 با ضابطه هاي ذهن دنيايي ما نمي خواند. گاهي درهاي آسمان به روي ملتي باز مي شود و خدا بر آن مردم نظر لطف مي كند. شك ندارم تابستان 88 درهاي آسمان به روي ايرانيان باز شد. شايد با قوانين دنيايي جور جور درنيايد. تا قبل از كودتا، كسي از يك خودكارش به سادگي نمي گذشت، چه رسد از زندگيش، از سلامتش، از جانش! اما حالا كساني از ميان همان مردم گويا ظهور كرده اند كه جان دادن و جانفشاني كردن را دوباره "مُد روز" كرده اند. "ندا"يي ظهور مي كند كه سمبل مظلوميت يك ملت مي شود. مي ديدم دوباره مستي و عاشقي در اين جامعه، باب شده است. عده اي جوان حق طلب، دوباره عاشقي و آواز و سبكبالي را به خيابانها آورده اند. مردمي كه تا چند ماه قبل، بي تفاوت و سرد از كنار يكديگر مي گذشتند، حالا براي همديگر جان قرباني مي كردند. و همه آنها از تولد چيزي درونشان حرف مي زنند. گويا خدا در بطن بسياري از اين مردمان ظهور كرده است. اغراق نيست اگر بگويم در روزهاي داغ تابستان، گاهي مي توانستي در چهره هزاران نفر ديگر ببيني كه خداوند تكثير شده است. خدايي كه وقتي درون آدمي را مصفا مي كند، چهره اش را هم جلا مي دهد و برقي از اميد را در نگاه و در كلامش مي نشاند كه حقيقي است. كه دروغين و گذرا و ساختگي نيست. ما در تابستان 88 چهارماه مخفيانه در ميان همين مردم مخفي مانديم و گزندي از دشمن تا دندان مسلح نديديم. اين اعجاز بزرگ، همان درهاي گشوده ي آسمان بود كه هنوز بر مردم ما باز است اگر قدر بدانيم.
***
كافي نت ها ديگر خيلي امن نبودند. به مرور افراد گشتي و خبرچين هاي اطلاعات، با سر و وضع و ظاهري كه تقريبا" معلوم بود اهل اينترنت نيستند، براي سركشي و آمارگيري كاربران به كافي نتها مي آمدند و مي رفتند. "رعنا" نكاتي را در اين زمينه برايم نوشت. چند تذكر ايمني هم به من داد مثلا" اينكه بعد از كار با كامپيوتر در كافي نت، چطور بايد ردپاهايم را در كامپيوتر از بين ببرم؟ اينكه كجاي كافي نتها، معمولا" دوربين مداربسته نصب كرده اند. او و بچه ها براي كاري كه مي كردند، حسابي وقت گذاشته بودند و مثل يك پروژه دانشگاهي، ابعاد آن را بررسي كرده بودند. پيش نيازها، خطرات، احتمالات و همه چيز را مثل فرمول رياضي بررسي كرده بودند."رعنا" برايم نوشت وقتي در كافي نت كار مي كنيم، يك عكس بزرگ از رهبري معظم(!) را از اينترنت سرچ مي كنيم و روي مانيتورمان مي گذاريم و بعد به كارمان مي رسيم تا كسي به ما شك نكند! عكس رهبر البته باعث سردرد و ميگرن ميشه! ولي از طرفي باعث ميشه تا اگر كسي سرك كشيد و فضولي كرد، به ما به عنوان بچه مذهبي هاي ولايتي(!) "گير" ندهد!
"رعنا" برايم دو خبر داشت كه گفته بودم پيگيريشان كند: خبر اول را از دوستي پرسيده بود و خبر قبلي ام را درباره برادرم تأييد مي كرد. برادرم سيف الله داد در بيمارستان "مهر" تهران بستري و حالش هم خوب نبود. اين خبر، آنقدر آزارم مي داد كه تصميم داشتم هرطور شده سري به تهران بزنم و برادرم را عيادت كنم. ملاقاتي كه البته هرگز انجام نشد و موكول به ابد شد. برادرم چند روز بعد در صبحگاه ششم مرداد از دنيا رفت و حسرت ديدارش تا ابد، بر دل من ماند.
پيگيري دوم "رعنا" درباره ماجراي پسر جواني با نام مستعار "مهدي" بود كه به تازگي از زنداني به نام "كمپ كهريزك" كه مي گفتند در جنوب تهران بنا شده، آزاد شده بود و يكي از قربانيان بدرفتاري و آزارهاي جنسي بود. از دوسه مسير توانستم ماجراي "مهدي" را پيگيري كنم و به گفته هايش اطمينان كامل پيدا كنم. يكي از آنها، همين پيگيري رعنا و مسعود از طريق آشناياني در يك مركز پزشكي بود. لازم بود "مهدي" را در درجه اول به يكي از نزديكان آقاي كروبي معرفي كردم تا سخنانش را بشنود، اما "مهدي" مدتي زير بار نمي رفت و دچار افسردگي كامل بود. در قدم بعد، تلفن چند نفر از دوستان پزشك را پيدا كردم و مشخصات "مهدي" را از طريق "رعنا" به آنها دادم كه بعدها كار درماني او را دنبال كردند.
در مورد "مهدي" بنا داشتم اگر مهدي و خانواده اش موافقت كنند، ماجراي او را با شيوه اي كه نتوانند شناسايي اش كنند، در رسانه ها بيان كنم كه اين كار را در روزهاي بعد اواخر مردادماه كردم و البته هنوز هم اجبارا" آن ملاحظه ها را دارم. به هر روي، ماجراي تلخ تجاوز به "مهدي" را همزمان با وقتي كه نامه آقاي كروبي به هاشمي رفسنجاني فاش شد، در وبلاگم منتشر كردم و در مصاحبه تلويزيوني هم بيان كردم و البته همه تمهيدات را انديشيدم كه هويت واقعي مهدي لو نرود و بر مشكلاتشان اضافه نشود. گوشت مهدي و خانواده اش، هنوز زير دندان اين حكومت خونريز و متجاوز است!
مرداد كه فرا رسيد، بر سر دوراهي بودم. بعد از شنيدن دو پيگيري "رعنا"، من بر سر يك دوراهي بزرگ بودم. اول بيماري برادرم كه در بستر بيماري بود و دوم؛ پيگيري و افشاي ماجراي تلخ "مهدي"! دانستم شايد در اين انتخاب، ديدار با برادر عزيزم ممكن نشود (و افسوس كه عاقبت هم ممكن نشد). اما در مورد "مهدي" تكليفم روشن بود. در حكومتي كه توسط نايب خودخوانده امام زمان اداره مي شود و مدعي اخلاق مدار و دين مداري است، "مهدي" در مظلوميت كامل در كهريزك مورد تجاوز جنسي قرار گرفته بود. تا وقتي اين ظلم هاي آشكار بر كشورم حكمراني مي كند، ديگر به فكر خود بودن گناهي بدفرجام است. در چنين وضعي، اگر به فكر باشيم گليم خودمان را از آب بيرون بكشيم و حقيقت را كتمان كنيم، انسان نيستيم. جان من و جان تو و جان فرزندانمان، چه امتيازي بر جان امثال "ندا" و "سهراب" و "مهدي" و دهها قرباني مظلوم ديگر دارد؟ روزي بايد پاي بستهاي ترديد را از پاي خود برداريم و سهم خود را براي بيان حق و رسيدن به آزادي بپردازيم.
در ميانه آن دوراهي، تكليفم را با يك چيز روشن كردم: عزم كردم ديگر به ترديدها اجازه ندهم احاطه ام كنند. بايد به سهم خودم، در ميانه اين ميدان حق و باطل عمل كنم و تكليف خودم را بدانم. "توبه تزوير" را بايد شكست وگرنه اين بيداد، ريشه انسانيت و حقيقت را خواهد خشكاند. بگذار هرچه داريم ببازيم، اما به دروغ و پندار و تزوير بازنده نشويم. وقتي از دوراهي اين ترديدها گذشتم، ديگر از مردان سياهپوش خبري نبود و ابرهاي آرامش، روحم را مي نواختند. اين رؤيا نبود، يك انتخاب رؤيايي بود. انتخاب باز كردن "پاي بست"ها. اين انتخاب هزاران هزار ايراني ديگر بود و هست.
عزم آن دارم که امشب نیمه مست
پایکوبان کوزه ی دُردی به دست!
سر به بازار قلندر برنهم،
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست!
تا کی از تزویر باشم ره نما؟
تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پرده ی پندار می باید درید!
توبه ی تزویر می باید شکست!
وقت آن آمد که دستی برزنم!
چند خواهم بود آخر "پای بست"؟
ادامه دارد...

۱ نظر:

  1. آقای داد بقیه خاطراتتون رو کجا میتونم ببینم؟ یعنی قسمتهای بعدی رو. با تشکر

    پاسخحذف

نظر يا مشاهدات خود را از جنبش حق طلبانه ايرانيان بنويسيد.