دوستي سبز زير گاز اشك آور
- خب ،بيا همين جا شعار بده ، منم ميشنوم!
يه نگاه به مامانم كردم و يه نگاه به راننده آژانس و خنديدم . ميشناختمش ، يه پيرمرد آذري كه از اول راه بنا رو گذاشته بود به تعريف خاطرات قديمي. بهم قول داده بود تا هر جايي كه بتونه ما رو به هفت تير نزديك كنه. توي مدرس بوديم ، عباس آباد رو رد كرديم ، همچنان ترافيك روبرو سنگين و سنگين تر ميشد ضربان قلب من بيشتر و بيشتر... . ماشينهاي اطراف و نگاه كردم ، تو چشم بيشترشون يه انتظار توام با بيقراري رو ديدم ، حسي كه فكر كنم تو چشم خودم هم بود. انگار با نگاه با هم حرف ميزديم . از دور پل تخت طاووس رو ديدم و جمعيتي كه سبز پوش روش ايستاده بودن. بادكنك سبز ، پوستر سبز و شال سبز ، خلاصه تا چشم كار ميكرد سبز سبز... . هيجان زده گفتم مامان بيا همين جا پياده شيم. فكر كردم مثل روز قدس خواهد بود و ميتونيم با مردم راهپيمايي كنيم تا ميدان هفت تير. راننده گفت صبر كن ، عجله نكن ، بذار پايين تر پياده تون ميكنم. قبول كردم . گفت حالا چرا اينقدر هولي؟ گفتم مگه شما 30 سال پيش هول نبوديد ؟ تازه ما كه خيلي بيشتر صبوري كرديم. ساكت شد ، جوابي نداشت يا داشت و نميخواست بگه... ، نميدونم . ولي تو چشماش ديدم كه برگشت به دوران جوونيش. جيب هام و چك كردم. شكلات ، دستمال ، ماسك هاي سركه زده شده ، دستبند و روبان سبز، آب هم دست مامان بود. چندتا خيابون پايين تر از تخت طاووس پياده شديم . صداي "يا حسين ، مير حسين" مي يومد. الله اكبر هم از سمت ديگه به گوشم خورد گمانم از سمت هفت تير بود. راه افتاديم سمت ميدان ، هنوز چند قدم نرفته بوديم كه ديدم همه دارن با عجله فرار ميكنن به سمت بالا . از يكي پرسيدم پايين چه خبره ؟ گفت دارن ميزنن، كوچيك و بزرگ ، زن و مرد. حتي به زن حامله هم رحم نكردن. دلم هري ريخت ولي گفتم داره اغراق ميكنه. بابا اينا اگه ميخواستن بزنن خب روز قدس ميزدن! بازم زمزمه هايي و فرياد هايي شنيدم كه فهميدم حق با اين بنده خداست.
- مامان بريم سمت تخت طاووس ، شيخ هفت تيره ، حتما" واسه همين شلوغش كردن.
هنوز 5 تا از پله هاي مدرس بالا نرفته بوديم كه ريختن ، مثل مور و ملخ. گاز اشك آور انداختن و از پله به سمت پايين هل مون دادن. فكر كنم چند نفر اونجا زخمي و دست و پا شكسته شدن. اين به اين معني بود كه عملا" محاصره شديم.چند تا كوچه پايين تر اومديم وشروع كرديم به شعار دادن ، " مرگ بر ديكتاتور" ، " مرگ بر ديكتاتور" ، "مرگ بر..." يدفعه ديديم دارن ميان. آپارتمان نبش خيابون در و باز گذاشته بود و شلنگ آب هم تو خيابون بود. حال مامانم از گاز اشك آور بد بود ، اينقدر سريع اتفاق افتاده بود كه حتي فرصت استفاده از ماسك هم پيدا نكرديم . همراه بقيه سريع اومديم تو پاركينگ به فاصله چند ثانيه يه پژو هم اومد و راننده سراسيمه پياده شد.
- كسي باند همراهش داره؟
همه همديگه رو نگاه كرديم. گفتم : فكر نكنم ولي دستمال تا دلت بخواد هست.
تازه چشمم 2 تا پسر جوون و ديد پشت ماشين. آورديم توي راه پله نشونديمشون . تو سر يكي باتوم يا چماق زده بودن و روي آرنج اون يكي يه دستمال پر خون بود. مرد كه بعدا" فهميدم دكتره رفت دنبال بتادين. ديدم بندگان خدا مثل بيد دارن ميلرزن. يكي از شكلات ها رو باز كردم ولي ديدم حالشون خرابتر از اوني كه چيزي بخورن. به دختري كه ساكن طبقه دوم بود گفتم : بريم آب قند بياريم. دكتر اومد با بتادين و بدون باند. ميخواستم بگم : ميخواي سريع برم از بيمارستان جم بگيرم؟ نزديكه ها... ! ولي ديدم اگه پام و بيرون بذارم خودم هم باند لازم ميشم. تو همين حرفها بوديم كه ديدم يه پيرزن كه طبقه اول زندگي ميكرد و حتما" سر و صدا رو شنيده بود با باند و گاز اومد.
- اينا بسه؟
آب قند هم رسيد. دستمال و از روي سرش برداشت. پس چرا داشتم بالا مي آوردم ؟ من كه هميشه پانسمان ميكنم و مشكلي ندارم...! دلم داشت بهم ميخورد ، نه از خون كه از كسي كه خون كرده بود... . حس كردم تمام بدنم داره ميلرزه. به هر ضرب و زوري بود حالم و بغضم و قورت دادم.
- ( به خودم ) حالا وقتش نيست ، بذار بعدا" يه دل سير غصه بخور ... !
مامان رفت بالا ، خونه همون دختر ، حس كردم نميتونه سرپا وايسته. بعد از پانسمان دكتر بچه ها رو برد بقول خودش يه جاي امن! خانم ديگه ايي بود كه نگران بچه هاش بود و ميگفت ميترسم بچه ها بيان دنبال من و بلايي سرشون بياد. استرس شديدي داشت . از" سنگر" اومديم بيرون و رفتيم جلوي در به شعار دادن ، "تا احمدي نژاده هر روز همين بساطه" . با موتور و پياده حمله ور شدن به طرفمون ، يه گاز اشك آور افتاد دقيقا" چند متري ام . دوباره اومديم تو پاركينگ و در و بستيم . اومدن با مشت و لگد ميكوبيدن به در كه بازش كنن (خدا پدر و مادر سازنده اش و بيامرزه ، در امتحان پس داد) و فحش هايي ميدادن كه جز از دهن عده ايي خاص قابل شنيدن نبود. تعداد زيادي اومديم تو خونه . نگراني تو چشم هاي مامان بيشتر از هميشه بود و من نگرانش كه نكنه زبونم لال اتفاقي براش بيفته. نشوندمش رو مبل و كمي آب بهش دادم ديدم يخ كرده ، اونم مثل همه ما انتظار نداشت. يه مرتبه ديدم دخترك كنار پنجره داره داد ميزنه :
- نزن ، چي كارش داري؟ حروم زاده! مگه چي كار كرده؟
فكر كردم خواهرشه .
- چي شد ؟ خواهرتو گرفتن ؟
جواب نميداد فقط صداي داد و ناله اش ميومد . رفتم طرف پنجره ببينم چه خبره يا حداقل آرومش كنم ولي چيزي رو ديدم كه كاش هيچ وقت نميديدم . اونطرف اتوبان 4 ، 5 تا مامور يگان ريخته بودن سر يه دختر و داشتن به قصد كشت ميزدنش و روي زمين ميكشيدن و ميبردن سمت اتوبوس ( دو طرف اتوبان پر از اتوبوس بود با پرده هاي افتاده ولي ميشد حدس زد توش چه خبره) . لال شدم. همه وجودم شده بود چشم و زل زده بود به كسايي كه بدون اينكه فكر كنن هر ضربه ايي كه ميزنن چه هزينه ايي داره ، باتوم و فرود مي اوردن .ديدم يه زن ديگه كه شايد مادرش بود رفت كمكش ولي به يك متريش نرسيده بود كه چنان زدن به پاش كه كنار دختر نقش زمين شد. هر دو رو كشون و كشون و دستبند زده بردن تو يه اتوبوس . كاري از دستمون بر نميومد ، اگه در پاركينگ و باز ميكرديم كه ميريختن تو ، پس چاره چيه ؟ اگه اون دختره من بودم و اون زنم مادرم چي؟ انتظارم چي بود؟ عصبي شده بودم . ضجه هاي دخترك و چيزي كه ديدم باعث شد كه ديگه نتونم جاوي خودم و بگيرم . بغضم تركيد و اشك شد رو گونه ام. ميخواستم داد بزنم ، پس چرا نميتونستم ؟ دهنم باز بود ولي صدايي ازش در نمي يومد! ديدم براي چند ثانيه واقعا" لال شدم. خدايا... ، يعني تو هموطن مني و اين كار و با ما ميكني؟ اگر اين دختر ، بچه خودت بود چي؟ مگه تو هموني نيستي كه من بايد امنيتم و جونم و زندگي ام و دستت بسپارم؟ اين جوري مي خواي ازم دفاع كني؟
زنداني شده بوديم، نگراني تو چشم همه بود ، نه براي خودمون كه توي يك ساعت صحنه هايي و ديديم كه هر يكي اش براي يه عمر عذاب بسه، منتظر بوديم آبها يكم از آسياب بيفته ، همه نگران ولي دلگرم به همديگه... .يه پسر زمان فرار يه لنگه كفشش و جا گذاشته بود، يه جفت دمپايي براش جور كرديم كه حداقل بتونه بره. خانمي كه نگران بود بهم گفت شوهرم اومده دنبالم ، مياي بريم؟ يه نگاه به حال و رنگ و روي مامان كردم.
- آره ، مرسي... .
مثل پارتيزان ها از در بيرون اومديم چند نفري بوديم . شوهرش ماشين بزرگي داشت ، تو راه اومدن با سنگ شيشه جلوي ماشين و شكونده بودن . اومديم تو خيابون جم. واي خدا چه جايي گير كرده بوديم ! اين كه ميدون جنگ بود ، فقط خاكريز كم داشت. سطل هاي آشغاي يه وري داشت ميسوخت ، هر كي روزنامه داشت آورده بود. شوهر زن تند و تند سيگار روشن ميكرد و همين طور آهسته كه رد ميشد ، ميداد به مردم . من هم ماسكها رو پخش كردم. تمام طول خيابون تا تخت طاووس و مدرس پر بود از مامورين يگان ويژه و لباس شخصي با باتوم سبز...! هر از چند گاهي هم يه فيلمبردار...!
- شما كدوم طرف ميريد؟
- هر جا كه شد ، جلوي يه تاكسي سرويس پياده ميشيم .
همه داغون تر از اوني بوديم كه چيزي بگيم . چند تا تو مسير پياده شدن . سر كوچه شون وايستاد .
- بذاريد ببينم ماشين داره؟ اگه نه بياييد خونه استراحت كنيد تا ماشين بياد.
ماشين بود و رفتيم . كلي ازش تشكر كرديم و تنها چيزي كه براي تشكر ازش داشتم يه شكلات بود! خسته و منگ رسيديم خونه.تا شب حال مامان كمي بهتر شد ولي هنوز مبهوت بود. هنوز باور نكرده بود كه چي ديده. ديدم چند بار زل زد بهم و بغضش و قورت داد ، ميدونم دلش آتيش بود براي بچه هايي كه گرفتن ، شايد با خودش فكر ميكرد ممكن بود من هم جزو همونا باشم. دلم ميخواست يه جوري از بچه هاي اون آپارتمان تشكر كنم، خيلي كمك كردن ، يه راه خوشمزه به فكرم رسيد. 3 روز بعدش يه كيك درست كردم و با كاغذ و روبان سبز كادوش كردم و برديم براشون. چقدر خوشحال شدن .
- وظيفه مون بود ، در اين خونه هميشه براي كمك بازه. اگر بازم جايي گير كرديد ، اينجا يادتون باشه. بايد به هم كمك كنيم.
تا بيا بگم قابلي ... ، مامان گفت : ايشالله ديگه پيش نياد ولي 16 آذر نزديكه. جا خوردم ، بعد از اون روز فكر نميكردم مامان ديگه پاشو تو خيابون بذاره يا اجازه بده من برم. ميخواستم بپرم بغلش كنم. 13 آبان دقيقا" عكس تاثيري كه من فكر ميكردم روش گذاشت ، تو اين 3 ، 4 روزه ديدم نه فقط مادر من كه خيلي هاي ديگه هم همين تصميم و گرفتن.
مادر و خاله بچه ها هم توي كريمخان توي جمعيت بودن . شماره تلفن ها رد وبدل شد . يه دوستي از جنس سبز شروع شد ، شايد 1 ساعت همديگه رو ديديم ولي انگار سالهاست با هم آشناييم. انگار پيوندي قديمي ولي فراموش شده دلهامون رو به هم نزديك كرد. شايد هيچ وقت حتي فكرش رو هم نميكردم يه روزي اين طوري و تو همچين شرايطي با كسي دوست بشم. متاسفانه نتونستم حتي از طريق تاكسي سرويس هم زن و شوهر رو پيدا كنم. هر جا كه هستن ، اميدوارم سلامت باشن و خدا كمك و نگهدارشون باشه. راستي امروز همون راننده وقتي داشت من وميبرد گفت بعد از پياده كردن ما دو تا جوون ديده كه سر يكي خونريزي داشته، ازش خواسته بودن برسونتشون بيمارستان خصوصي و اونم برده بودشون بيمارستان ايران مهر. امروز دايم نفرين ميكرد كسايي رو كه رو مردم چوب! ميكشن، انگار ديگه كاسه صبر اونم لبريز شده ... .
این روزها بارها تکرار شده واز این بی رحمی ها هزاران....یعنی این جنبش بالاخره به نتیجه میرسه؟؟؟؟میترسم از اون روزی که این همه خون های ریخته شده به جایی نرسدوآن وقت است که باید سربه دیوار بزنیم که دیگر چیزی نداریم جز شرم تا به فرزندانمان بگوییم.آنهاکه میخواهند 10سال دیگر آزاد ورها زندگی کننداما....پس تا دیر نشده کاری باید کرد...به امید آزادی بکوشیم که حق پیروز است.
پاسخحذفمن از اصفهانم
پاسخحذفروز 13 آبان که همه مدارس رو برده بودند یه صحنه خیلی جالبی رو دیدم ولی متاسفانه نتونستم عکس یا فیلم بگیرم
این بود که یه پسر بچه 2-3 دبستانی پرچم ایران دستش بود منتها پرچمی بدون آرم ج.ا. و مرتب تکون تکون میداد.
خیلی برام جالب بود.
دوست داشتی سمت ما هم بیا
خوشحال میشم.
شاد و سبز باشی همیشه
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف