توضيح: نوشته زير را شيدا نوشته است. اين اسم و ساير اسامي اين نوشته مستعار هستند. شيدا دختري است كه چندماه چشم انتظار پسرعمويش"ارسلان" بود كه در جريان اعتراضات بعد از كودتاي اخير ناپديد شده بود و در فهرست هيچ دستگاه قانوني و قضايي اسمي از او وجود نداشت. همه اسمها "مستعار" هستند و من به ناچار كمي در اسامي و مكانها دست برده ام تا دردسري براي زنداني يا خانواده و بستگانش و خود شيدا درست نشود. از شيداي عزيز براي اجابت درخواستم متشكرم. متن بسيار زيبايي را با سرعت نوشت كه مي خوانيد. بابك داد
رهایی به قیمت جان!
دلم می خواد یه شعر ترجمه کنم از آماندا پیرس. دارم کلمه ها رو ردیف می کنم پشت سر هم که صدای تلفن دستیم رو می شنوم.
- بله. داداشي زود بگو کار دارم.
- سلااااااااااااااااااام
صدای داداشي نیست. نگاه می ندازم به صاحب شماره اما اشتباه نکردم، این شماره برادرمه. با احتیاط می گم:
- سلام. شما؟
- چند روز مارو بردن زندان تو هم پاک فراموشمون کردی ؟ دم اونا گرم که از پشت دیوارها صداشون رو می شنیدم.
باورم نمی شه. ارسلانه. من از اینور جیغ می زنم و صدای خنده های اونو می شنوم:
- شيدا یواش. یواش چرا جیغ می زنی خره. یواش کر شدم.
- ارسلان تویی؟ خودتی؟ باور نمی کنم.
منتظر بقیه حرفاش نمی شم. گوشی رو قطع می کنم. برق آسا لباسم رو عوض می کنم. خدایا عجله دارم. همینطور که مانتو و روسریم رو می پوشم با سرعت هرچه تمام تر از پله ها می دوم. ماشینو در میارم و پام رو پدال فشار می دم. دلم می خواد فاصله خونمون تا خونه عمو تو کمترین زمان ممکن طی بشه. بازم دچار حمله افکارعجیب و غریب می شم. خدایا ارسلان الان چه شکلیه؟ چه جوریه؟ چه جوری باهاش روبرو بشم؟ چی بهش بگم؟ احساس می کنم خیلی ازش دور شدم. احساس می کنم اون از فتح یه جایی مثل اورست برگشته. احساس می کنم همون آدمی که باهاش دعوا می کردم و سربه سرش می ذاشتم، تو فتح اورست منو پای کوه جا گذاشت و رفت. یعنی من جا موندم. من کم آوردم. احساس می کنم دیگه نباید و نمی تونم مثل قدیما بهش ارد بدم. بلکه باید بهش افتخار کنیم. اون مایه مباهات خانواده ماست. تو همین فکرام که نگاهم به کیلومتر شمار ماشین می افته 130 کیلومتر تو بزرگراه نیایش. اگر گشت نامحسوس بگیره فقط می خوابونه بی هیچ توضیح. از تو نیایش می پیچم تو چمران و بعد پارک وی و بعد فرشته. وقتی می رسم به فرشته احساس می کنم پا تو کوچه های بچگی می ذارم. یاد روزی افتادم که تو راه مدرسه ارسلان رو یه کتک مفصل زدم. وای الهی بمیرم. اون از من کوچیکتر بود نباید این کارا رو می کردم. اینا رو میگم که شاید خودم رو بتونم آروم کنم. می دونم مزخرفه.
رسیدم جلوی خونه عمو. در بازه یه سره میرم تو پارکینگ. احساس میکنم گلهای باغ یه جور دیگن. مثل روزای دیگه که می اومدم اینجا و همه ماتم زده بودند نیست. هوا تمیزه، حیاط شسته است، برگای درختای بید که سرتاسر دو طرف مسیر در ورودی تا پله هارو گرفتن براق تر از همیشه است. با اینکه پاییزه اما همه باغ سبزه اونم یه سبزی خاص و من غرق در التهاب و شوق دیدار. صدای همهمه می شنوم، صدای پاشنه کفش، صدای بلند بلند حرف زدن. صدای عموم از همه پر رنگ تره. می ترسم برم جلو. شهامت ندارم می ترسم با صدای بلند گریه کنم. کتایون رو می بینم. چشاش برق می زنه: " شيدا بچه ام رها شد. دوباره جون گرفتم. " بعد کتی بغلم می کنه. داد می زنه : "ارسلان شيدا اومده." صدایی می شنوم. این صدای ارسلان است؟ نه. یه بار دیگه با دقت گوش میدم: "شيدا بیا". صدای گرفته ایه. وارد سالن میشم. سرم گیج میره چقدر آدم اینجاست. من دنبال ارسلان می گردم. یه جوون رعنا مثل سهراب شاهنامه قوی. خودش منو صدا کرد با اینکه صدا برام غریب بود. با نگاه گشتی تو مهمونا می زنم. نمی بینمش. دارم ضلع جنوبی اتاق رو می بینم: بابا، داداشي، عمو، پسرعمو و... و ... و ارسلان. این ارسلان است؟ نه نیست ارسلان نیست. نورآفتاب می خوره تو چشمام. اینی که اینجاست یه آدم نحیفه با پوست زرد و رنگ پریده. چرا قیافه اش اینجوریه؟ خدای من نمی تونم تحمل کنم. چند قدم میام عقب تر. با دقت بازم نگاه میکنم، آره این ارسلان است. صاحب این رنگ پریده و این صورت شکسته ارسلان است.
- ارسلان.
- شيدا. خوبی؟ تعجب کردی منو دیدی؟ عوضش تو اصلا عوض نشدی. نه خودت نه اون اخلاق مزخرفت. همونی هستی که بودی.
صدای گریه من حاضرین رو متوجه کرد و داغی اشکای ارسلان پوست سر منو. با گریه من خیلی از حاضرین هم گریه می کنند. نمی دونم چند دقیقه ارسلان را با تمام احساس خواهرانه ام بغل کردم. اما این ارسلان با اینکه ضحاک کش بود ولی دیگه اثری از سهراب شاهنامه نداشت. نمی تونم بمونم. بدون اینکه نگاهش کنم خودم رو از بین بازوهاش رها می کنم و ازاتاق خارج می شم. گیج و منگ میام بیرون. مي شينم. به همه این روزا فکر می کنم. به روزایی که ارسلان دستگیر شد. رفت و ما لحظه لحظه در بیم و امید گذرانیدم. لحظه هایی که فقط امثال مادر "سهراب اعرابي" حسش کردند. ارسلان ما روز 31 خرداد دستگیر شد. روزای اول نمی دونستیم کجاست. وای خدایا چه هولناک بودن اون روزا. شبا همه می رفتیم خونه عمو تا دلداریشون بدیم. تا کنارشون باشیم. تا همه باهم باشیم و نترسیم. روزها از پی هم می رفتند و خبری از ارسلان نبود. بعد ازحدود یکماه و نیم فهمیدیم که ارسلان دستگیر شده. جالب اینجا بود که هرچی التماس می کردیم کسی جواب نمی داد. انکار می کردند. به هرجا که فکر می کردیم سر زدیم. همه پتیشن ها، همه اسامی گم شدگان. روزای آخر دیگه عموم ماها رو دلداری می داد:" می خوام از امروز فرض کنم که بچه ام را در راه آزادی وطن داده ام. آزادی که بها دارد. بهشتی که به بها داده می شود نه به بهانه. این اتفاق که همیشه برای دیگران نمی افتد. شاید ما هم یکی از آن دیگران باشیم. این مایه مباهات من است."
روزی که وكيل عمو، خبر دستگیری و زندانی بودن ارسلان را داد کورسوی امیدی در دلمان جان گرفت، اما نه شادی. خبر زندانی شدن ارسلان با خبرهای هولناکی که از زندانهای ایران می رسید همزمان بود. با خبر شکنجه ها، تجاوزها، مرگها و دفن های مشکوک. فکر میکردم که یکی از گمنامان به خاک سپرده شده در بهشت زهرا ارسلان است و بعد یاد ضجه های مادر سهراب افتادم. ضجه هایی که از عذاب بی خبری بود. خدایا انتظار بدترین مجازات عالم است، حتی اگر بدانی که ایستگاه بعدی و آخر، جهنم است. خبر دستگیری ارسلان بیشتر شبیه به یک احتمال قوی بود و نه یقین. هنوز دارم گریه می کنم. حالم خیلی خرابه، منگم، انگار چیزی محکم تو سرم خورده.
شب همینطور که روی تخت دراز کشیدم یه دفعه چیزی به ذهنم می رسه. نمی دونم می شه یا نه؟ فکرم اینه که آنچه بر ارسلان گذشت را بنویسم. دقیقا" و با گفته های خودش. فکر کنم کار سختی باشه. یعنی ارسلان حاضره بهم کمک کنه؟ نمی دونم. خوابم می بره. الان ساعت 7 شبه و هنوز و مثل همیشه تنهام. دیگه مثل ظهر دلهره ندارم، یکمی خلوت تره. داداشي رو می بینم با لبخند مسخره همیشگیش که وقتی می خواد آدم رو دست بندازه می شه رو لبش دید. سرم رو برمی گردونم. نه! هنوز از دیدن قیافه ارسلان می ترسم از ارسلانی که اونجوری رفت و اینجوری برگشت. اصلا نمی تونم ارسلان جدید رو قبول کنم. کلافه شدم اما همه انگار نه انگار. صدای خنده ها رو می شنوم. بابا منو دید که دارم از کنار در تماشاشون می کنم میاد بغلم می کنه:" عزیزکم خوبی؟ میدونم سخته ما هم شوکه شدیم اما شيدا جان اگر نمیومد چی؟ به این فکر کردی؟ به این فکر کن که رهایی ارسلان تولد دوباره اونه. می فهمی چی می گم؟" سرم رو به علامت تایید تکون می دم اما اصلا نمی تونم بخندم. از دید من آزادی ارسلان رهایی به قیمت جان بود. با بابا می رم داخل سالن. سعی می کنم ببینم می تونم یه لبخند مسخره ساختگی روی لبم درست کنم؟ بله موفق شدم. یه صندلی میارم و جلوی ارسلان می شینم.
همین که خواست حرف بزنه گفتم:
- تو نیومده دوباره فکت رو باز کردی؟ هر وقت من بهت گفتم حرف بزن اونوقت حرف بزن.
- بیا وقتی می گم تو همونی با همون اخلاق مزخرف بدت میاد.
صدای شلیک خنده هامون همه سالن رو پر کرد. نه مثل اینکه هنوز نا و انرژی داریم. بعد میگم بذار خوب نگات کنم. موهاش به شدت کم شده، کف سرش معلومه، ابروی شکسته، گونه ی شکسته، لبی که معلومه پاره شده و بدون بخیه زدن خوب شده، آخه یه تیکه گوشت اضافه داره، رنگ پریده و زرد، پوست گردنش شل شده،استخوان بالای قفسه سینه اش کاملا بیرون زده، دستاش که می لرزه و مرتعشه و پوستش چروکیده است. مثل دستای پدر بزرگ مرحومم. و نگاهی که دو دو می زنه. نمی دونم چه جوری بگم یه جور وحشت تو نگاهشه. عکس العملش به اطرافش خیلی سریعه. و در آخر جسمی که به شدت لاغر و نحیفه. این ارسلان اصلا اونی که من سراغ داشتم نیست. احساس می کنم بیست سال پیرتر شده. دیگه دنبال چیزی نمی گردم حالم بدجوری دگرگون شده. ورود مهمونای جدید و سلام و احوالپرسی ارسلان با اونا باعث می شه که ببینم نصف یکی از دندوناش شکسته. میز شام رو چیدن و همه رو برای صرف شام صدا می زنن. نمی دونم چرا اینقدر خل شدم. همش دنبالش می کنم انگار همه رفتارهاش برام جلب توجه می کنه. شایدم همون خصلت همیشگی من یعنی دقت در هنگام دیدن باعث می شه تو رفتارهای ارسلان دقیق بشم. غذایی که تو بشقابشه برای یه بچه 3ساله هم کافی نیست. چند لقمه ای می خوره و میگه دیگه نمی تونه. یاد اونروزا می افتم که فاطمه خانم (خدمتکار خانه ی پدربزرگم) زیر لب و یواش می گفت: "کوفت بخوری بچه، مار نجنبه قورتش می دی" بیخودی خنده ام میگیره. میگم: "پس چرا نمی بلعی خجالت نکش قورت بده." قبل از اینکه چیزی بگه بازم خنده ام می گیره. به خدا دست خودم نیست نمی تونم ارسلان رو اذیت نکنم، میگه:" ارّه جون اصلا جا ندارم دیگه مثل قبل نمی تونم بخورم اینقدر گشنگی کشیدم که معده ام کوچیک شده، تو هم اگر میخوایی لاغر شی برو خودت رو معرفی کن، توفیق اجباریه."
تو همه این ساعتها یه چیزی برام تبدیل به یقین شده . اونم اینکه ارسلان خیلی خوش اخلاق تر شده. جالبه برام. با اینکه نگاهش خیلی خسته است اما مودبه، آقا شده، دیگه شیطنت تو کاراش نیست، خوب حرف می زنه. باورم نمی شه ته تغاری عمو که تو سن بالا خدا ارسلان رو بهشون داد اینقدر خوب شده باشه. ساعتهاست که یه لبخند روی لبش می بینم که ساختگی نیست یعنی منبع داره. ناراحت نیست از آنچه بهش گذشته؟ (سر در نمیارم)
دیگه آخر شبه مهمونا خیلی کم شدن و خودمونیم. کنارش می شینم و آروم می گم: ارسلان؟؟!!
اونم آروم اما با حالت مسخره میگه: شيدا!! بعد صداشو محکم می کنه و میگه : "ها؟ باز دوباره خورده فرمایشاتت شروع شد؟ چیه کار مهمی داری که خودت از پسش بر نمیایی؟ فکر کنم هنوز به درد می خورم. آخه قبلش فکر می کردم دیگه به درد هیچی نمی خورم. امیدوارم کردی."
میگم: "ارسلان نظرت چیه این مدت رو ثبت کنیم؟ یعنی تو بگی و من بنویسم."
نیشخندی می زنه و میگه:" چه غلطا؟! مگه تو غیر از مردم آزاری، نوشتن هم بلدی" میگم : "حوصله لودگی ندارم بگو می شه یا نه؟" یکمی خودش رو جمع و جور میکنه وقتی می فهمه دارم جدی حرف می زنم. می گه:
- نه! اصلا
- چرا؟ چرا دلت نمی خواد کسی از آنچه که به امثال تو گذشته یا می گذره خبردار بشه؟ میدونی اگر بگی چقدر به همه کمک می کنی؟
- چه کمکی تو می تونی بکنی اگر بفهمی؟ تو یا امثال تو؟
- بابا چرا متوجه نیستی؟ یعنی اگر مردم بدونند که چه بر سر جگر گوشه هاشون تو زندانها میاد هیچ اهمیتی نداره؟ بی فایده است؟ واقعا که زندان رفتن فقط قیافه ات رو بی ریخت ترکرده وگرنه همون آدم خنگی که بودی هستی.
- بلند شو برو پی کارت شيدا. محاله بتونی با حقه بازی از زیر زبون من حرف بکشی. فکر کردی این بار هم مثل همیشه می تونی خرم کنی ؟
- برو بابا.
مثل همیشه بحث من وارسلان به دعوا ختم شد. داریم بر میگردیم خونه. تو راه اومدن همش به عملی کردن ایده ای که تو فکرمه مشغولم. همش فکر میکنم که از چه راهی می تونم ارسلان رو متقاعد کنم که کمک کنه؟ تنها راهی که به ذهنم می رسه و خودم تو اجرا کردنش ناتوانم اینه که ارسلان خودش بخواد. فقط همین.
شب دراز می کشم رو تختم و با همین افکار درهم و برهمه که خوابم می بره. صبح شده دیگه. ساعت نزدیکای هفته. بیدارم بیخودی نگاه می ندازم به گوشیم. یه پیام اومده:" شيدا نظرم عوض شد. حاضر به همکاری و اقرار هستم! صبح بیا." به خودم می گم الان صبحه؟ از جام با سرعت بلند می شم. لباس، کوله، ساعت، سوییچ، تلفن. الان تو ماشینم. تو راه رفتنم و دارم به این فکر میکنم که نه مثل اینکه ازنظر مغزی و درکی و شعوری هم ارسلان دچار برخی تحولات شده، وای خدایا منو ببخش دست خودم نیست. بیچاره ارسلان اگر از من نگذره جام گل جهنمه. زنگ میزنم.
زن عمو با اینکه از پشت آیفون داره منو می بینه میگه:" شيدا جان کسی طوریش شده؟" طفلی ها بدجوری تو این مدت اذیت شدن. با هر صدای زنگی منتظر خبر بدی بودند و انگار هنوز این کابوس تمام نشده (یاد روزای بعد از تصادف و مرگ پسرعموي مرحومم - برادر ارسلان- می افتم. خدار رو شکر که ارسلان زنده برگشت. اگر اتفاقی می افتاد ...). بهش چشمک می زنم، میگه:
- امان از دستت! آخه دختر تو چرا اینقدر شلوغی؟ سر صبح اینجا چی کار می کنی؟
- همه اینا رو همین جا پشت در بگم؟
- نه بیا تو.
وای خاک عالم همه خوابن. ساعت 7:30 صبحه. زن عمو می ره آشپزخونه. از پله ها بالا می رم و از بغل در نگاه می کنم به عمو. چقدر راحت خوابیده، راحت و آروم. بی اضطراب. می رم بوسش می کنم:
- قربونتون برم.
- لازم نکرده خانم ننر.
بعد اونم منو می بوسه.
بعد از صبحونه با ارسلان می ریم تو حیاط . دلش نمی خواد کسی بفهمه چی می گیم. از این که اینهمه امینش هستم خوشحالم. همیشه اینجوری بوده. قابل اطمینان ترین آدم دنیا از نظر ارسلان منم. یه پتو می پیچه به خودش، سردشه. ضعیف و لاجون. دیدن این چیزا آزارم می ده.
- از کجا بگم؟
- ازنقطه آغاز. از لحظه دستگیری.
شروع کرد به حرف زدن:
یکی دو روز قبل از دستگیری احساس می کردم که یه جورایی تحت نظرم. نمی دونم چه جوری بگم. گاهی صدای خرخری از گوشیم می شنیدم یا احساس می کردم هرجا می رم کسی منو داره نگاه میکنه. وقتی دستگیر شدم فهمیدم که این برخلاف تصورم مبنی بر توهم بودن، نه تنها توهم نبود بلکه واقعیت داشت. من فقط فکر میکردم توهمه، فکر می کردم از بس که همه دوستام رو دستگیر کردن منم دچار این اوهام شدم که ممکنه یه جایی منم بگیرن اما توهم نبود. روز 31 خرداد بود که سر تقاطع خیابان (...) دستگیر شدم یعنی ربوده شدم. سه تا مرد قوی نزدیکی پارکینگ (زیرزمین) فروشگاه که درست سر همون تقاطعه، منو گرفتند و به داخل همون پارکینگ بردند. وقتی رفتم دیدم بساط پذیرایی شون خیلی مهیاست. به محض اینکه خواستم از جام بلند شم و اعتراض کنم کشیده محکمی به صورتم نواخته شد. انگار منتظر بودن که ماشینی بیاد و منو ببره از حرفاشون اینو فهمیدم. گرم بود عین جهنم. بازم از حرفاشون فهمیدم که ممکنه چند ساعتی ماشین دیر بیاد. لباسامو در آوردن و با یه کابل به جون من افتادن. اینقدر زدند که گاهی خودشون هم خسته می شدند و من به دلیل اینکه دهانم را محکم بسته بودند، حتی فریاد زدن عاجز از بودم. همش می گفتن: "آقای ... ستاد موسوی می چرخونی آره؟ حالی ازت می گیریم که رو سنگ قبرت بنویسن در راه موسوی سقط شدی."
بعد از حدود یک ساعت که زدند، فهمیدند که بیحال شدم. صداهاشون رو می شنیدم اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم. نشوندم گوشه دیوار، داغی و سوزش خونی که از زخمای پشتم راه افتاده بود می خواست جونم رو بگیره. بعد از نیم ساعت که چشامو تونستم باز کنم تو دست یکیشون یه کابل دیدم که یه سرش به جایی نا معلوم وصل بود و یه سر دیگه اش لخت بود. فهمیدم چی قراره بشه، چشامو بستم کابل رو گذاشتن کف پاهام، دردش خارج از تصور وحشتناک بود و بعد اون یکی پام. کف پاهام باز شده بود چند شکاف عمیق و خونی که مثل یه شیر باز شده از پاهام می ریخت.
به اینجا که رسیدیم لرزش دستا و بدن ارسلان رو می بینم. شدید تر شده. زود میگم براش یه لیوان آب میارن. بدنش سرده. انگشتاشو می گیرم تو دستام:
- ارسلان جون می خوایی بذاریم برای یه روز دیگه؟ حالت خوب نیست؟
- نه ادامه می دیم.
صبر می کنم تا حالش بهتر شه بعد ادامه می ده:
نمی دونم چه مدت ازوصل کردن برق به پاهام گذشته بود تمام کف پام زخمای عمیق داشت. و هنوز خونریزی داشت اما نه به شدت قبل. کاملا به هوش نبودم. مدتی بعد که نمی دونم چقدر بود یه ماشین وارد حیاط شد یه ماشین سیاه که معلوم بود برای حمل دستگیر شدگانه. حدود یک ساعت بعد وقتی کاملا هوشیار بودم بهم گفتند بلند شو باید بری داخل اون ماشین. گفتم نمی تونم راه برم. خندیدند و گفتند اما باید بری ما که نمی تونیم بغلت کنیم. فهمیدم دارن منو مسخره می کنند. هنوز وقتی یاد خنده هاشون می افتم عصبی می شم. همون موقع فهمیدم که روزای سختی پیش رو دارم، پس نباید کم بیارم. تصمیم گرفتم تا جایی و تا وقتی که می تونم محکم باشم. با تمام قدرتم از جام بلند شدم درد پشت و پاهام تا مغز استخوانم رو می سوزوند. اما بی آنکه ناله یا شکایتی بکنم به طرف ماشین رفتم. ماشین 1ساعت بود که زیر آفتاب بود و بدنه فلزیش در حد یه تابه ی داغ، سوزاننده بود. پشت و کف پاهای داغون و زخمی من و یه تابه ی داغ. تمام تنم ازشدت درد می لرزید. یکی شون گفت: "یک ساعت تو ماشین بشین و خوب فکر کن. اینجا آوردیمت که بتونی تمرکز کنی و هرچی میخوایی تو ذهنت جمع کنی تا به محض ورودت به ستاد هرچی می دونی بگی."
فهمیدم که نشستن پشت اون ماشین یکی از مراحل شکنجه است. گرمای ظهر خرداد، تن زخمی و یه اتاقک فلزی تمام روزنه ها هم بسته. دیگه نمی تونستم نفس بکشم، تمام تنم سوخته بود. من بی لباس بودم و هرجا که تکیه میدادم همونجا می سوخت. احساس کردم که نسیم خنکی -البته به نسبت هوای داخل اتاقک- وزید. بغل یه پنجره کوچک رو باز کرده بودند. انگار فهمیده بودندکه نفس نمی تونم بکشم. در باز شد و کسی داخل اومد و چشام رو بست. محکمه محکم و ماشین راه افتاد. تکونهای ماشین بیشتر باعث می شد که بسوزم. دقیقا می فهمیدم که پوست تنم می چسبه به بدنه فلزی و سیاه رنگ ماشین. بعد از حدود یکساعت راندن سرعت ماشین کم شد. از صداها می فهمیدم که وارد جایی شدیم. بعدها یعنی حدود یکماه بعد فهمیدم که وارد اوین شده ام. از ساعتی که وارد اوین شدم تصمیم گرفتم که مرد و مردانه پای عقیده ام بایستم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. من هدفی داشتم و هدفم اینقدر مهم و بزرگ بود که جانم برای آن ذره ای ناچیز باشد. به خودم گفت: "روزی که پا تو این راه گذاشتی رو یادته؟ پس مثل یه مرد پای کاری که کردی وایسا". چشام هنوز بسته است که دارم این فکرا رو می کنم. دردم زیاد تر شده از ماشین میارنم پایین. نمی تونم راه برم اما به روی خودم نمیارم. با چشم بسته، اما می فهمم که از کف پاهام خون میاد آخه پاهام می چسبه به زمین داغ. وارد یه راهروی باریک می شم. حسم بهم میگه که اینجا یه جای تنگ و تاریکه. حضور چند نفر دیگه رو هم کنار خودم حس می کنم. از پله ها پایین می ریم. یه جایی مثل زیرزمین. صدای باز شدن یه در فلزی می شنوم:" برو تو." قبلش دستام و چشام رو باز می کنند اما می گن که برنگردم پشت سرم رو نگاه کنم. لنگان لنگان وارد سلول می شم، تاریکه. لباس بهم پوشوندن تکیه می دم به دیوار و نفس عمیقی می کشم. دلم ميخواد بخوابم. اما هر طرف که می چرخم دیواره و درد هم دارم . پاهام رو جمع می کنم می خوابم.
بیدار که شدم نتونستم حدس بزنم ساعت چنده یا چه وقتی از شبانه روزه. به خاطر دردم زیادنخوابیدم. تو همین فکرام که دریچه کوچکی در باز می شه اما من صورت اون فرد رو نمی تونم ببینم: پاشو بیار بیرون. اصلا یادم نیست که پاهام زخمن یه دفعه بلند می شم اما از شدت درد زمین می خورم. دردم حتی از لحظه های اول بیشتر شده دوباره کف پاهام از خون داغ می شن. دمپایی می پوشم و به زور میام بیرون. زندانبانم رو می بینم. اما حرفی نمی زنیم. به ابتدای یه راهرو که می رسم چشامو دوباره محکم می بندن. کسی منو می بره، می خواد مجبورم کنه که تند تر راه برم اما نمی تونم. وارد یه اتاق می شم. احساس میکنم که غیر از من افراد دیگری هم اینجا هستند. شاید دو یا سه نفر دیگر. می فهمم که قراره بازجویی بشم. تو همین فکرام که صدایی منو به خودم میاره:
- آقای ارسلان ... درسته؟
- بله درسته. خودم هستم.
- چه محکم جواب میدی. چقدر زخم و زیلی شدی. چی شده؟
- دست و روی شما سفید!
- چیزی می خوایی مثلا سیگار؟
- نه سیگار نمی کشم.
- ببخشید که اینجوری شده ما نمی خواستیم اینجوری بشه زیاده روی کردن.
- بگو باید برای چی توضیح بدم. یادت باشه که با یه مرد طرفی نه با یه بچه. پس مزخرف نگو.
- می دونی اینجا کجاست؟
- نه نمی دونم. چه فرقی میکنه کجا باشه؟ از استقبالتون فهمیدم با کیا طرفم.
- پس بد نیست بدونی که ماها که اینجا هستیم تحملمون یه حدی داره.
- من بیشتر از يك هفته است که فهمیدم که شما اصلا آستانه تحمل ندارید. اینو از روزی که رای مردم رو دزدیدين و تو خیابونا کشتیدشون فهمیدم. پس حرف بزن بی هیچ توضیح تهوع آوری.
اینجا اولین ضربه رو نوش جان کردم. سرم رو محکم به دیواری که صندلی کنارش بود کوبیدند. مزه خونی که از دماغم می اومد رو چشیدم. سوالات پي در پي شروع شد:
- مستقیما" با کی کار می کردید؟...
ادامه دارد...
وقتي اين مطلبو خوندم سوزش گاز فلفل رو توي صورت و چشمام فراموش کردم وقتي که براي راه پيمايي روز قدس رفته بودم
پاسخحذفراستش کتک خوردن از دست 4 سرباز بي همه چيز رو تو روز 13 آبان رو هم فراموش کردم
من پاي اعتقاداتم ايستادم تا آخر
منتظر ادامش هستیم... ممنون از در میان گذاشتن این خاطرات
پاسخحذفممنون از ارائه خاطرات اسراي سبز . اين يک کلاس درس است . چون تا رسيدن به ايراني سبز راه درازي در پيش داريم.
پاسخحذف