مشاهدات "الهه" از راهپيمايي چهارشنبه 13 آبان
بسيجي گفت: "اومدين دل آقا رو خون كنين؟"
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. مادرم بود :اگه نمیاین ، من برم. به فراخوان کروبی نمیرسیم. درضمن نمیخوام برادرت بیاد ،بچه است میگیرنش. تا بیدار نشده بریم.
شب قبل در اینترنت خونده بودم مترو، فردا، در چند ایستگاه به مناسبت 13 آبان خدمات نمیدهد. پس باید با ماشین بریم
شال سبزم رو سر میکنم . دستبند سبز شوهرم رو میبندم به دنبال مادر و 2 تن از دوستان میرویم. ترافیک عجیبیه ولی هیچ پلیسی در خیابان سهروردی برای جریمه کردن نیست. راننده ها بهم میگویند که امروز تمام پلیسها را بردند هفت تیر
از میرعماد به سمت هفت تیر حرکت میکنیم. به مترو مفتح که میرسیم، نیروهای ضد شورش جلوی مردم ایستادند و اجازه تردد نمیدهند. پسری که از آنها میپرسد: چرا مترو را بسته اید؟ کار دارم باید سر کارم بروم. با این کلمات مواجه میشود ، به تو مربوط نیست ، بی... . برو دنبال کارت.
باید بی تفاوت از بینشان گذشت و نگاهشان نکرد. ساعت 10:30 شد و ما نگران از نرسیدن به جمعیت هفت تیر.
جمعیت زیادی سرگردان مانده اند و نگاه می كنند. از خیابان که رد می شویم، عدهای به دنبالمان می آیند. «بچه ها اینا رفتند؛ بیایید ما هم دنبالشان برویم». آن سمت خیابان 300-200 نفر توانستند جمع شوند. فقط انگشتها را بصورت «وی» بالا بردند. 10 متر را طی نکرده ایم که مامورها حمله می کنند.
همه فرار می کنیم. وقتی مردم را متفرق کردند و رفتند ، دوستم را میبینم که رنگ پریده به سمت ما میاید. او را گرفته بودند و گفتند: "مرده شور خودت و اون مچبند سبز کثیفت را ببرند." و بر دستش کوفتند.
"شما برین. اگر بهتر شدم میام .وقتی روی زمین پرتم کردند صدای شکستن استخوان مچم را شنیدم."
تصمیم گیری سخته ولی باید رفت. دوباره حمله می کنند، بدون هدف و بي دلیل. مغازه دارهای اطراف درب ها را باز کردند و ما را صدا می کنندکه به داخل مغازه برویم. با نماد سبز نمیشه جلوتر رفت. پشت کرکره مغازه روسری سبزم را عوض می کنم. همه می گویند دستبدها را پنهان کنید تا به تظاهرکنندگان برسیم. در داخل مغازه، مردم پر از انرژی هستند و مدام بیرون را نگاه میکنند تا بعد از رفتن نیروها سریعتر بیرون بروند.
امروز نیرو هایشان مستقر نیستند و در گردشند.گویا وسعت پراکندگی مردم زیاد است و استراتژی امروزشان هم سرکوب کردن مردم از تمام ورودی هایی است که به مسیر تظاهرات ختم می گردد.
خود را به سر خیابان می رسانیم. ناگهان از سر کوچه پسری حدوداً 25 ساله با تمام توان میدود در حالیکه به پشت سرش را نگاه میکند،چنان با گوشه چشم به باکس فلزی مخابرات برخورد میکند که صدایش در همه خیابان می پیچد. از شدت درد زانو هایش خم شد. تا آمدم چهره اش را ببینم نیروهای ضد شورش از پشت به او حمله کردند و به بدن دردمندش کوفتند.
دوباره به سمت ما هجوم آوردند. به جلوی خانه ای پناه بردیم که کمی عقب نشینی داشت. 20 نفری بودیم.کسانی که در صف آخر بودند مدام باتوم می خوردند و ما در کنار دیوار بر اثر فشار جمعیت به سختی نفس می کشیدیم. فحشمان می دادند و می گفتند بروید بیرون. ولی گویا شرطش این بود که موقع خروج نفری یک باتوم بخوریم. تصمیم گرفتم خواهش کنم مرا نزنند. قبل از من مادرم رفت چنان بر شانه اش زدند که نفهمیدم چطور به سمت یکی از آنها رفتم و فریاد زدم : "منم بزن." پسر کم سالی بود. گفت: "اگه اینقدر شلوغ نکنید ما نمی زنیمتون" و آروم گفت :"اصلا دلم نمیخواد بزنم.سریع برو بیرون." آمدم بیرون دیدم خانمی را مأمورها دارند کف خیابان می زنند. به همان مامور اشاره کردم و گفتم: "دارن می کشنش." با تعجب دیدم دوید و به همکارانش گفت:"ولش کنید."
به کوچه ای پیچیدیم. خسته شدم . پیشنهاد کردم دیگه برگردیم. اینکه نشد تظاهرات. مگه قراره ما اینجا به دست این جانی ها سلاخی بشیم؟
مادرم با عصبانیت گفت: "من میرم هفت تیر. کروبی آنجاست. شما هم هر جا خواستین برید." از ما جدا شد و مستقیم به راهش ادامه داد و خودش را به سفارت سابق آمریکا رساند. جایی که آذین بندی اش کرده بودند، میز و صندلی چیده بودند و در حالیکه ، مشغول گفتن شعارهای «مرگ بر» بودند، از شنیدن صدای مرگ دیکتاتوری خودشان غافل بودند.
اما ما که تصمیم گرفتیم برگردیم؛ دیدیم حتی راه برگشت نیست. با تفنگهای پینت بال نارنجی و سبز ،در حالیکه سوار موتور بودند مردم را هدف قرار دادند. چون با شتاب پرتاب می شد در بدن ایجاد سوزش می کرد. شاید برای این بود که بعداً شناسایی کنند یا شاید هم برای ایجاد ترس و دلهره.
و به دنبالشان ، موتور سوارانی گاز اشک آور و تیر هوایی می زدند. یعنی برای مقابله با مردمی که سلاحشان تنها یک دستبند سبز است، اینهمه تجهیزات نیاز است؟
برعکس روز قدس که فکر کردم تهران چقدر کوچکه ، چقدر سریع از هفت تیر به دانشگاه تهران رسیدیم، امروز پیمودن یک خیابان، مدتها به طول می انجامید.
تمام مسیر برگشت را با پنهان شدن خانه به خانه و شرکت به شرکت پیمودیم. در زیرزمین شرکتی نشسته بودیم. به چهره تک تک آدمها خیره شدم. کداممان عوامل بیگانه بودیم؟ دو دختر دانشجویی که به کلاس درس نرفته بودند؟ خانم میانسالی که در جواب سؤال «آب میل دارید» من ، اشاره کرد که ناشنوا هستم ؟ پیرمردی که میگفت: ما این تعقیب و گریز ها رو سال 57 یاد گرفتیم ؟یا 3-2 دختری که به پسران همراهشان نهیب میزدند: چقدر شماها میترسین؟ مگه ما چیکار کردیم که باید اینجا قایم بشیم؟ ما میریم. شما هم اینقدر بشینید تا خسته شین. (در دلم گفتم ، ای کاش در نهضت مشروطه؛ مردان ،شما شیرزنان را خانه نشین نمیکردند تا تنها بمانند)
مآمن بعدی شرکت بیمه (...) بود، که پرسنلش هم از میان تظاهر کنندگان برگشته بودند. اکثر ما را در راهرو انتظار پناه دادند. عده ای از طرفداران دولت جلوی شرکت آمدند و شعار "مرگ بر موسوي" سر دادند. ما سعی کردیم به خاطر امنیت شرکت سکوت و آرامش خود را حفظ کنیم.ولی وقتی بیرون رفتیم ، صدایشان میان شعارهای ما گم شد.
پس از آرامش نسبی به پارکی رفتیم تا کمی بنشینیم و منتظر شویم ، شاید بتوانیم منسجم شویم. مادری رنگهای پاشیده شده به لباس دخترش را پاک می کرد، بقیه مردم هم به یکدیگر اعتماد به نفس می دادند. مینی بوسی از بچه های بسیجی در حالیکه عده ای مرگ بر منافق می گفتند و عدها ی هم انگشتشان را به نشان V به ما نشان می دادند از جلوی ما عبور کردند. خانم مسنی در حالیکه سرش را گرفته بود، از دور میامد. سریع دستش را گرفتم و جای خودم نشاندمش. گفتم چی شده باتوم خوردین؟ سرش را به نشانه مثبت تکان داد ولی می لرزید و حرف نمی زد. پیرمردی کنار ما به او گفت: عیبی نداره . منهم 4 تا باتوم تو کمرم خورده . ولی عوضش ببینید چه فیلمهای جالبی تونستم بگیرم از این نامردا.
دوباره به پارک حمله کردند. داد زدم : این پیرزن رو زدید،دیگه نمی تونه تکون بخوره. گفتند: "تا نکشتیمش بلندش کن ببرش."
نمیدونم تا کجا بردمش و سوار یک تاکسی کردمش ولی جلوتر صدای شعار شنیدم. با سرعت خودم رو به آنجا رسوندم، تا همراهشون بشم دیگه نمی خواستم برم خونه. پایین تر از بیمارستان (...) مردم جمع شده بودند و شعار می دادند. حتی پرسنل هم پایین آمده بودند و ما را همراهی می کردند. با تمام وجودم فریاد میزدم و شعار می دادم. آنجا به چشم دیدم چگونه اعتراضات شکل میگیرند. بر اثر فشار، سرکوب و خفقان ،هیچ نیروی اعم از داخلی و خارجی در بین نیست .حتی وقت نکرده بودیم نشان های سبزمان را ببندیم. پس بدون رنگ هم می شود ، متحد شد. فقط صداهای آزادی خواهانه ما بود که سکوت را می شکست. کسی شعار برای ما نساخت و اعلام مسیر نکرد. شعار ها آنی و بر اثر اتفاقاتی که می افتاد ساخته می شد و مسیرها بر اثر موانعی که برایمان بوجود می آوردند، شکل می گرفت. هر چه این موانع بزرگتر می شد، شعار ها جهت دارتر و هر چه خشونت افزایش می يافت تعداد و اتحاد ما بیشتر می شد چون در پی اینهمه ساعت خشونت وحشیانه ،از تعداد مردم کم نشده بود. دلیلمان را برای ماندن در خیابان پیدا کرده بودیم . این دلیل دیگر نه رأیمان بود و نه 13 آبان . دلیلمان نقطه مشترکمان بود، گرفتن آزادی و حق حیات از ربایندگانش، چه با پشتیبانی کسی یا گروهی و چه تنها.
دوباره حمله و فرار به پارک . پشت بوته ها رفتم با موتور به میان درختان و بوته های پارک آمدند و شروع به فحاشی و کتک زدن کردند. اینبار فرار نکردم و ایستادم ،حس کردم درد حقارت و ترسی که مرا فراری می دهد باید بیشتر از باتوم باشد، باتومی به پایم خورد، خوشحال بودم به درجه ای از نفرت رسیدم که حسرت یک آخ را به دلشان بگذارم.
موبایلم زنگ زد. برادرم بود: "اگه نرفتین خونه ، بیاین دنبال من . نمیتونم راه برم." فهمیدم که بعد از رفتن ما پنهانی با دوستانش به هفت تیر رفته و از آنجا به همراه سیل جمعیت به میدان آفریقا رسیده . او را در خیابان بهشتی به جرم دویدن با زنجیر و باتوم در حالیکه روی زمین می کشیدنش زده بودند که: آمدی بیرون ، دل آقا رو خون کنی؟ از آقا بدت میاد؟ و بدنش را کبود و زخمی کرده بودند.
اولین سوالش وقتی بهش رسیدم این بود: "امروز که گذشت. مطمئنی 16 آذر هم تظاهراته؟"
dorood be shoja'ate madaretoon...kash hameie madara injoori fekr mikardan......aida
پاسخحذفبه خدا این خانم ها خیلی مردونگیشون از خیلی مردها بیشتره. من از صمیم قلب به همشون احترام می ذلرم و امید وارم در آینده پیروزی قسمتشون شه.
پاسخحذفسبز و همواره پیروز باشید
درود بر شما دلاوران ایران. درود
پاسخحذف17 esfand yadeton nareh
پاسخحذف