۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

صداي پاي آزادي...

توضيح: اين متن را خانم آمي تيس ميرزايي براي "شاهدان سبز" نوشته اند كه بر اساس رگه هايي از واقعيت و بر اساس مشاهدات يك بانوي زنداني نوشته و با ادبيات داستاني تلفيق شده شده است. با سپاس از ايشان، اين نوشته شان را تقديم مي كنم به

خانواده زندانيان سياسي كه همواره چشم به راه آزادي عزيزان خود هستند

و به همه دختران و زنان زنداني و به همه اسيراني كه براي عقيده در زندان بوده و هستند

و به اميد آزادي. بابك داد

روزی به همین نزدیکی ...

آمی تیس میرزائی

نمی دانم ساعت چند است، نمی دانم اینجا کجاست، نمی دانم چند روز است که اینجا هستم. اینجا هیچ صدایی شنیده نمی شود، هیچ جنبش و زیستنی در کار نیست و هیچ علامت حیاتی معلوم نیست. همه جا تاریک است و سرد. در مورد هیچ چیز اطمینان ندارم مگر اینکه من اسیرم، اسیرم، اسیر. وقتی یاد اسارتم می افتم درمی یابم که این کلمه با چه انعکاسی در ذهن من بارها و بارها تکرار می شود. به سلول تنگ و سردم خو کرده ام. او بسی چون مرا دیده است. آرام سرانگشتهایم را بر پیکر سرد و بی احساسش می کشم، خطوطی را زیر انگشتهایم حس می کنم. شاید روز شمار زندانی ِ قبل از من باشند و شاید هم روزهایی مانده به آزادی زندانی دیگر.

آه آزادی! نمی دانم چرا وقتی آزادی را بر زبان می رانم حس می کنم که بند بند تنم دچار جنون شکستن و رها شدن می شود، بعد با خود می گویم: "آیا همه مثل من دچار این حس رهایی خواستن می شوند؟ آیا آنها که بیرون از حصر من زندگی می کنند، یعنی درست زیر تک تک چراغهای این شهر، مثل من چنین حسی دارند؟" بی اختیار از جا بر می خیزم، سلول تنگم پنجره که نه، روزنه ای به بیرون دارد. شهر سرشار است از نقطه های روشن اما زمینی و شاید ستاره های روی زمین. با خود می گویم:" زیر این چراغها شاید همین لحظه خانواده ای در حال صرف شام هستند، شاید مادری برای کودکش قصه می خواند، شاید خانواده ای در حال بدرقه ی عزیزی باشد، شاید امشب اولین شب وصل عاشق و معشوقی است." بعد در حالیکه زانوانم می لرزد می نشینم. خدایا من هم ... .

مدتهاست که اورا ندیده ام، برایم ندیدنش از اسارتم سخت تر است. بعد دوباره از جا بلند می شوم و سعی می کنم اورا در میان این همه نقطه ی روشن پیدا کنم. دلم می خواهد آن نقطه را که از همه بزرگتر و پرنورتر و روشن تر است از آن ِ او بدانم. احساس می کنم او هم از پشت پنجره اتاقش در میان این همه ستاره زمینی دنبال من می گردد. می بینمش:" وای خدایا دوباره داره سیگار می کشه؟ مگه نمی شه بی اونکه سیگار بکشی به من فکر کنی؟ الهی قوطی گردوت له بشه. عزیز جانم حالا که از تو دورم نذار نگران تو باشم، دوستت دارم". بعد دستم را دراز می کنم شاید دستم از این روزنه عبور کرد و سرانگشتهایش را لمس کردم. خدایا دلم برایش تنگ شده! اما دستانم زودتر از آنچه فکرش را می کردم به حصار برخورد کرد، دوباره دیوانه شده ام، با مشت به روزنه می کوبم، به در می کوبم به دیوار می کوبم: "باز کنید! باز کنید! رهایم کنید، می خواهم بروم من آزادی می خواهم."

من خسته و دیوانه بر در و دیوار سلولم می کوبم، شاید صدایی از آن برخیزد، اما تصورم اساسا بی فایده است. ناگاه دری باز می شود و من به خاطر می آورم که سلول من در هم دارد، راستی من روزی که اینجا آمدم از دری وارد شدم. در باز می شود و مشتی بر دهانم کوبیده می شود، آنچنان محکم که شاید ساعتها و روزها تصور حرف زدن را از سر به در کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه وقتی آزادی می خواستم یا حتی اسمش را بر زبان می راندم، پاسخ به خواسته ام مشتی خرد کننده بوده که بر دهانم کوبیده شده. گاهی حتی کسی می آید و نگاهم می کند، احساس می کنم می خواهد از نگاهم بفهمد که آیا رویای آزادی در سر می پرورانم یا نه؟ حتی بعضی اوقات بی آنکه حرفی بینمان رد وبدل شود باز همان مشت بر دهانم کوفته می شود و او می رود. نمی دانم او چه شکل و قیافه ای دارد. اینجا یکسره شب است، سیاهی و ظلمت. شاید ساعتی گذشته باشد و من درحالیکه زانوانم را بغل کرده ام گوشه سلول مچاله شده ام ولی دوباره به روزنه پناه می برم، اینبار دنبال مادرم می گردم:" مامان جون! کدوم یکی از این ستاره ها تویی؟ دلم برات تنگ شده، دلم برای خونمون تنگ شده، برای پدرم برای بوسیدن های قبل از خواب. راستی شماها می دونید من اینجام؟"

با اینکه حصار من قسمتی از این شهر چند میلیونی است اما روزی که پا در آن گذاشتم فهمیدم که وارد دنیای دیگری شده ام، دنیایی کاملا بیگانه با آنچه که سالها دیده بودم. اینجا دنیای دیگری است ، بس غریب با دنیای انسانهایی که بیرون از اینجا، زیر این ستاره های زمینی زندگی می کنند. از خود می پرسم آیا آنها می دانند که من هایی اینجا هستیم؟ آیا آنها که در نزدیکی ما زندگی می کنند از وجود دنیای دیگری نزدیک خود خبر دارند؟ آیا می دانند که من و بسیاری دیگر اینجا اسیر ظلمت و سبعیت هستیم؟ هر روز صدای بوق می شنوم و هر شب ستاره های زمینی را نظاره می کنم. بعد از خود می پرسم چند نفر از ساکنان دنیای همسایه با دنیای من می دانند که انسانهایی فقط به جرم آزادی خواهی و رهایی اینجا اسیر ظلمت و دیو هستند؟ بعد با نهایت امیدواری به خود می گویم :" بی شک همه شان قسمتی از تفکر روزانه شان ماها که اسیر دیو هستیم، است. روزی به همین زودی حصر ما را خواهند شکست و آزاد خواهیم شد."

این تفکر و رویای من است. رویایی که به شکل عجیبی احساس می کنم به واقعیت نزدیک است. شاید باورش سخت باشد اما من گاهی آزادی را از پشت این روزنه می بینم. به همین خاطر وقتی اسمش را بر زبان می رانم دچار حسی همچون جنون شکستن دیوارها و حصارها می شوم.

آرام درحالی که شانه هایم به دیوار سرد سلول کشیده می شود می نشینم. احساس می کنم پلکهایم سنگین شده اند و ...

موهام رو تو آینه مرتب می کنم، یه سارافون مشکی که گلهای ریز سبز داره تنمه، پالتوی سبز رنگم رو می پوشم، تو این پالتوم رو دیدی، همون روز اول که با گل نرگس اومدم دیدنت. یادته؟! نگاهم به دسته گل رز قرمزی که قولش رو بهت داده بودم می افته، یادته بهت گفتم روز دیدار من و تو بعد از پیروزی و آزادی روزیه که تو یه دسته گل رز از من خواهی گرفت؟ قول دادم آخه، دسته گلی که برات خریدم رو بر می دارم، دارم میام دیدنت. باد موهای بلندم رو شانه می زنه، دوباره دلهره دارم، دارم می رسم، چقدر شلوغه، تو توی یه سالن که کف آن از سنگهای سفید مرمر پوشیده شده منتظرم ایستاده ای. از گوشه در نگاه می کنم، اینجایی با همون لبخند همیشگی که به من حس زندگی میده. گریه هام و بوی عطر تن تو منو ذوب می کنه.

ناگهان با صدای مهیبی از خواب بیدار می شم. نه خدایا نه، می خواهم بخوابم. ضجه ای از عمق جانم سکوت هولناک حصار را می شکند. دوباره در باز می شود، صدای همهمه می شنوم. دستی مرا از سلول سرد و تاریکم بیرون می کشد. یکباره آفتاب مرا فتح می کند نمی دانم، نمی دانم مدتهاست که رنگ خورشید را ندیده ام به همین خاطر است که چشمهایم را جمع می کنم. اما از لای چشم کسی را می بینم که با یه دسته رز سرخ روبرویم ایستاده است. نه ! باور نمی کنم، این تویی؟ تویی ؟ باور نمی کنم. خجالت می کشم؛ آخه من قول داده بودم که با رز سرخ به استقبالت بیایم. من در حال ذوب شدن در آغوش تو هستم، اما یکباره یاد همسایگانم که نزدیک به دنیای من می زیستند می افتم، همانهایی که من ها را فراموش نکردند و حصار زندان را شکستند. همانها که قسمتی از فکر روزانه شان من و ما بوده است.

آه آزادی دوستت دارم، قسم به خون تک تک آنها که زندگی شان را فرش راهت کردند، تا تو بیایی و دلیل زنده بودن ملتی باشی، دوستت دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر يا مشاهدات خود را از جنبش حق طلبانه ايرانيان بنويسيد.