۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

ارسلان و ادامه مبارزه، زندگی جاری است!

16 آذر همه هستيم!

ارسلان و ادامه مبارزه، زندگی جاری است!

نوشته سوم "شيدا"؛ شاهد سبز

توضيح: داستان زنداني شدن ارسلان و آزاديش را با وثيقه اي سنگين از زبان "شيدا" خوانديد. اين نوشته را هم شيدا از روزها و فعاليتهاي اخير عموزاده اش ارسلان براي هماهنگي روز 13 آبان نوشته است؛ مبارزه از نگاه آن جوان و ميليونها جوان ايراني پايان نيافته ، بلكه تازه آغاز شده است. اين نوشته را از زبان "شيدا" مي خوانيد و گفتن ندارد كه نامها مستعار هستند. با تشكر از او و در انتظار نوشته هاي خوب شاهدان سبز، جوانان و مردمي كه تاريخ را مي سازند. راستي قبل از نشر اين نوشته، شيدا خبر داد ارسلان و گروه تبليغاتي كه در اين نوشته با آنها آشنا مي شويد، در حال انجام تلاشهاي بسيار بيشتر آگاهي رساني براي مراسم 16 آذر هستند. آن روز را هم فتح خواهيد كرد. بابك داد

***

این روزا اصلا" با روزای یکسال پیش قابل مقایسه نیست. پارسال کی فکر می کرد که سال آینده ما این همه فراز و نشیب رو پشت سر گذاشته باشیم؟ ارسلان بیست روزی می شه که از زندان آزاد شده. روزای اسارت ارسلان برای همه ی ما روزهای دلهره و انجماد بود. یادمه قبل از انتخابات کلی فعالیت داشتیم و بیشتر از همه تشویق و ترغیب مردم برای رای دادن اما همه ی اون روزای خوب و قشنگ با ناپدید شدن ارسلان برای ما تبدیل به جهنمی شد که بعد از رویایی شیرین با آن مواجه شدیم. رویایی به نام آزادی.

ارسلان ما وقتی برگشت دیگه آثار و آبادی از ارسلان سابق نداشت. جسمی خسته و بیمار و روانی پریشان. انگار همه خانواده پدری من دچار شوک شده بودند. جای تعجب این بود که ارسلان خودش به همه ما کمک کرد که از شوک زدگی رها بشیم. اون خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو می کردیم به زندگی برگشت و امروز مصمم تر از همیشه در راه تحقق هدف سبزش گام بر میدارد. اون روزا ستاد اداره می کرد و امروز یکی از فعالترین اعضای جنبش سبز در هماهنگی های مناسبتهاست. راستش به قول خودش کارش اسراری داره که به هیچ کس نمی گه و من فقط چیزایی که می بینم رو می نویسم. منم تلافی می کنم و گاهی نوشته هام رو بهش نمی دم.

روز من همیشه با هجوم هزاران فکر آغاز میشه. هنوز با همون ته مانده مریضی دراز کشیدم رو تخت از گوشه در نگاه می کنم ساعت 7:30 صبحه. دلم واقعا می خواد بخوابم. مامان و برادرم رفتن سر کار بابا اما هنوز نه. صداش رو دارم می شنوم انگار داره با کسی در مورد من حرف می زنه:

- والا هنوز که خوابه. اما حال ندار هم هست. فکر نکنم بتونه باهات جایی بیاد. پسر تو خجالت نمی کشی؟ کم همه مارا بیچاره کردی؟ ریش بابات سفید شد از دست تو. وقتی می گن آدم باید حواسش به بچه دار شدنش باشه حکایت توئه و برادرم. آخه سر پیری تورو می خواستن برای چیشون؟ زنگوله پا ... الله اکبر. ارسلان دست بردار، خجالت بکش، عارو وقار داشته باش، ما را دوباره دچار دردسر نکن.

- ....

- شیدا نمیاد من نمی تونم بیام پشت در زندان ها لابه و التماس کنم. تو هم سربه نیست رفته بودی خدا به همه ما رحم کرد.

- ....

- خودش غلط کرد.

اصلا یادم رفته که حالم بده و بدنم هنوز درد می کنه. از شدت خنده دارم از حال می رم. مکالمه بابا و ارسلان چند دقیقه است تمام شده اما من همچنان دارم می خندم احساس می کنم بابا داره میاد طرف من. می رم زیر پتو به خدا اول صبحی حال ندارم سرزنش بشنوم. مچاله شده ام زیر پتو شک ندارم بابا بالای سرمه، وای خدایا نمی تونم خودم رو نگه دارم، دارم لرزش پتو رو می بینم و حالا با صدای بلند می خندم. اما بابا شروع می کنه:

- شیدا من واقعا دیگه دارم به شناختم در مورد تو شک میکنم. فکر می کنم دخترم رو نشناختم. به من بگو که اشتباه می کنم. آخه تو چه فکری با خودت می کنی که می افتی دنبال این پسره نمی گی اگر بگیرنت چی میشه؟ این پسر عقل نداره، مخش تعطیله، از اولش که شوت بود 3ماه بردنش زندان پاک هیچی شد. دلم برای برادرم می سوزه بیچاره آخر عمری بدگیری افتاد. اما تو چرا؟ با توام بیا بیرون از زیر اون پتو. می خوام حرف بزنم باهات.

- چشم .

خدایا، اینم از اول صبحم روزم خراب شد. می رم دست و روم رو می شورم تو آینه به خودم نگاهی می ندازم، میام می شینم سر میز. مثل همیشه صبحونه آماده است. بابا برام یه فنجون قهوه داغ میاره. ازش تشکر می کنم. انگار منتظر بود من حرفی بزنم، مهم نیست این حرفه چی باشه شاید یه تشکر هم بتونه آغازی برای یک سرزنش باشه:

- ببین دخترم تو و برادرت عاقل تر از اونی هستید که من بخوام بهتون چیزی بگم. وضع مملکت خیلی قاطی پاطی شده. دیگه هیچ دوستی رو از دشمن نمی شه تشخیص داد. دسته دسته آدم کشتند و کسی ککش هم نگزید. کسی هیچ جوابی نداد. هنوز خدا می دونه چند نفر سر به نیست رفتند و کسی ازشون با خبر نیست. معلوم نیست چند نفر دیگه تو زندانها اسیر و گرفتارند و خانواده هاشون بیرون زندان دستشون از زمین و آسمون کوتاهه. حاضرم قسم بخورم که تک تک ماها تحت نظریم. پس تورو خدا اگر به خودتون رحم نمی کنید به من و مادرت رحم کنید. من دیگه حال و حوصله ندارم که بعد از شصت و چند سال سن دنبال دختر و پسر گم شده ام بگردم. بفهمید این چیزا رو.

(ترجیح می دم همینطور که بابا می گه منم صبحانه ام رو بخورم)

بعد ادامه می ده: ارسلان بچه ی خوبیه. من این حرفارو می زنم که شاید یکمی کوتاه بیاد اما انگار زندان رفتنش باعث شده شجاع تر بشه. نمی دونم این شجاعته یا حماقت. راستش فکر کنم به خاطر سنم محافظه کار شده باشم اما تو باید مراقب خودت باشی. نمی خوام با ارسلان جایی بری خب؟

- پدر عزیزم، اما از نظر من ارسلان الان داره درست ترین کار دنیا رو انجام می ده. فکر می کنم تک تک ما باید یه ارسلان باشیم. شاید من نتونم به شما بگم چی کار کنید اما خودم اصلا حاضر نیستم دچار عذاب وجدانی قابل پیش بینی بشم. از نظر من و خیلی های دیگه چیزی به آخر راه نمونده. حیف نیست بعد از اینهمه مصیبت همه چیز رها بشه؟ در ضمن من نمی خوام مصرف کننده دموکراسی و آزادی باشم که امثال ارسلان براش جان گذاشتند. دلم می خواد سهمی از این دموکراسی داشته باشم. می خوام لااقل پیش وجدان خودم رو سفید باشم، چرا که از نظر من متضرران قوم به من چه ها هستند. من نمی خوام ضرر کنم. من،ارسلان، برادرم و همه کسائی که شما می شناسیدشون نه خونمون از بقیه رنگین تره و نه وجودمون الزامی تر. قبلا هم اینا را بهتون گفتم، نگفتم؟!

- پس ما چی؟ به من و مادرت فکر نمی کنی؟

- نه! من به کشورم فکر می کنم. اگر شما هم به مامان بزرگه ( ايران) فکر کنید اونوقت اصلا قضیه رو از دید خودتون و مامان نگاه نمی کنید. بعد هم ما کار خاصی انجام نمی دیم یعنی در مقابل کارایی که دیگران کرده اند زیر صفره. باور کنید راست می گم. (بعد لبخندی می زنم و بلند می شم)

پشت سیستم نشسته ام و دارم به حرفای خودم و بابا فکر میکنم صدای بسته شدن در رو می شنوم، بابا رفت. دوباره هجوم فکرای عجیب و غریب. احساس میکنم بابا یه جورایی منو ترسوند. با حرفایی که ارسلان از زندانی بودنش زد من از اون روز تا حالا یه جور حس رعب دارم مدام صدای اون زنی که ارسلان ضجه هاش رو شنیده بود تو سرم می پیچه. اما مطمئنم که ایمان و اعتقادم قوی تر از ترسمه پس بی خیال همه ترس و دلهره هام می شم و شروع می کنم به نوشتن. چند کلمه ننوشتم که صدای تلفنم، همه افکارم رو می ندازه تو سطل آشغال. ای خدا ارسلانه! دلم می خواد به خاطر این همه خنگیش از دستش گریه کنم:

- سلام صبح به خیر.

- سلام خوبی شیدا. 1ساعت پیش تلفنت رو جواب ندادی به عمو زنگ زدم، خونه ای؟

- آره بابا تو کیف بود. در ضمن آقای باهوش نمی گی ممکنه بابام خونه باشه و باز شروع کنه به غرولند؟

- بی خیال بابا پیرمردا عادتشونه. امروز من می خوام جایی برم حال داری بیا.

- باشه. سعی میکنم.

ارسلان ِ این روزا با ارسلان ِ اون روزا قابل مقایسه نیست. روزای اولی که از زندان آزاد شده بود خیلی براش متاسف بودم اما حالا نه. چون به این نتیجه رسیدم که ارسلان می دونه برای چی رفته زندان و حالا که رها شده برای چی باید ادامه بده. متاسف بودم براش چون دیگه از ارسلان از نظر جسمی تقریبا چیزی باقی نمونده. گاهی خودم رو جای اون می ذارم. خیلی مرد بوده و محکم. راستش بر عکس همه که کلی براش نگران هستند وممکنه گاهی نارضایتی از رفتارش داشته باشند،من اصلا سرزنشش نمی کنم تازه تشویقش هم می کنم. فکر کنم باید به او و امثال او نشان شهامت و شجاعت داد. ارسلان این روزا با اینکه تنش بیماره و روحش خسته، اما استوارتره، قوی تره، پویا تره و شاید هم سبزتره. خودش می گه همه این چند ماه زندان رفتن برای این بوده که خدا بهش نشون بده که اشتباه نمی کنه، نشون بده که آزادی گوهر بی قیمت و کم یابی است که گاهی باید برای آن عزیزترین دارائیت، یعنی جانت را نثار کنی. از نظر اون و البته من، عبث ترین کار دنیا این است که از غیر از من و ما انتظار داشته باشیم که آزادی را به ما هدیه کند. غیری در کار نیست فقط من، تو و ما، همین. من مطمئنم که بابا، مامان و بقیه هم نصیحتهاشون فقط به خاطر نگرانیه و گرنه در درست بودن کاری که ارسلان ها انجام میدن سر سوزنی شک ندارند. مخصوصا که عمو اصلا اون رو به خاطر فعالیتهای بعد از آزادیش مواخذه نمی کنه من اینو از حرفای ارسلان می فهمم، احساس می کنم پشتش به جایی گرمه. یاد اونروزا افتادم که عموم با قطعیت قبول کرده بود که پسرش شهید شده. دلم نمی خواد از اون روزای هولناک انتظار و بی خبری بگم، دلم می خواد از ارسلان دلیر و شجاع امروز بگم که با چه ایمانی وصف ناشدنی معتقده که آزادی فقط در دستای تک تک ما ایرانیهاست.

چند روزی می شه که می تونه رانندگی کنه. موبایلش رو انداخته دور به قول خودش. تقریبا هیچوقت خونه نیست و به شدت درگیر هماهنگیهای روز 13 آبانه. میگه: "همه مردم باید کمک کنند تا نتیجه کار خودشون و امثال من و همه شهدای جنبش سبز به ثمر بنشینه".هزار تا ادا اصول بلد شده و خودش کشف کرده که ظن و شک و تحت نظر بودن رو به کمترین ضریب ممکن تقلیل بده. این کارو بکنیم، اون کارو بکنیم و ...

چند شب پیش باهاش رفتم تو یکی از گردهمایی هاشون، کارهایی که دارند برای مراسم 13 آبان انجام میدن. 13 نفری می شدیم. خیلی ها شون معلوم بود که تازه از زندان رها شده اند. از وضع جسمی شون کاملا مشخص بود. ارسلان تک تک اونها رو همراه با مدت حبس و مبلغ وثیقه به من معرفی کرد (همه ی وثیقه ها سرسام آور بود و به نتیجه رسیدم که مبلغ وثیقه های مردم عادی از سرشناسان سیاسی بیشتر بوده). همه دوستای اون که به قول خودش حبس کشیده اند و نکشیده اند رو دیدم، همه شاداب، سرزنده، پرامید،سبز و معتقد به هدفشان. چه حس خوبی داشتم اونجا وقتی کسائی رو می دیدم که معلوم بود حداقل 2ماه زندان بودند، اما امروز پرامیدتر از قبل و با ایمان تر از همیشه، سبز سبز در اندیشه تحقق هدفشان بودند و چه محکم معتقد بودند که دیگر چیزی به انتهای راه نمانده است. علاوه بر مراسم 13آبان و اقدامات لازم برای این روز، به قانون اساسی نوین که عده ای از حقوق دانان در حال تدوین آن هستند می اندیشند، چراکه قسمت عمده بحث آنها در مورد آن بود. یاد بیانیه های اخیر مهندس موسوی افتادم، همانهایی که در آنها بر گردهمایی های خانوادگی و دوستی تاکید شده بود. راستش ما وقتی کل خانواده و عمو وعموزاده ها دور هم جمع می شیم از این بحث ها زیاد داریم اما انگار اجتماعی از دوستان خیلی بهتر و موثرتره. حالا می فهمم دلیل اینکه ارسلان اینجوری و با این سرعت داره بر میگرده به زندگی چیه؟ ارسلان دوستانی داره که بسیار شبیه به او هستند اما سرشار از حس زندگی و امید به آینده ای بهترند.

توهمین فکرهام که صدای یکی از حضار منو به خودم میاره: "تو یوسف آباد بودم دیروز سحر، نزدیکیهای ساعت 6صبح بود داشتم اعلامیه مینداختم تو خونه ها ، یه دفعه پلیس منو دید. همینجوری مونده بودم چی کار کنم؟ نزدیکی پارک شفق بودم. یواش از ماشین پیاده شدند من هم تقریبا آخرین ورقه ها از 3000 تا اعلامیه رو دستم بود. همین که داشتند نزدیک می شدند من از شوک در اومدم و پا به فرار گذاشتم، اونها هم به دنبالم، چاره ی دیگری نداشتم جز اینکه برم تو پارک، کلی آدم اونجا مشغول ورزش صبحگاهی بودند که اتفاقا فکرم هم درست از آب در اومد و منجیم شد، وقتی دیدند مردم دارند نگاهشون می کنند، دیگه دنبال من نیومدند.منم بی خیال ماشین شدم و اومدم خونم. اما همش خدارا شکر می کردم که به دادم رسیده بود." ازش پرسیدم پخش کردن 3000 تا اعلامیه چقدر زمان می بره؟ گفت که از ساعت 1شب مشغول بوده. تو دلم یه آفرین حسابی بهش گفتم. چقدر پدر و مادرش باید به داشتن چنین فرزندی افتخار کنند. نمی دونم اصلا می دونن که پسری اینچنین دلیر دارند؟

بعد همه، طراحها و لوگوهایی که برای روز 13 آبان طراحی کرده بودند رو نشون بقیه دادند. صاحب خیلی از طرحهایی که تو فیس بوک دیده بودم رو شناختم. عده ای نظراتشون برای تشویق مردم جهت شرکت در تظاهرات 13آبان رو بیان کردند و تاکید کردند که چون روز چهارشنبه روز 13آبانه پس هر کس باید یکنفر رو ترغیب کنه که مرخصی بگیره و به خیابون بیاد. 2ساعتی هست که ما اینجاییم. من همش به این فکر میکنم که اگر ملتی هدفی داشته باشد به راستی چه نیرویی توان قد علم کردن در مقابل خواستشان را دارد؟ همه کسائی که اون شب دیدم همه یک هدف دارند و آن هم نجات مام میهن است.

تو راه برگشتن به خونه هستم. ساعت نزدیکیهای 10 شبه. بابا و مامان و برادرجان دارند تلویزیون می بینند. سلام می کنم. بابا بعد از این که جواب سلامم رو می ده با اشتیاق و لبخند می گه: "خب بیا ببینم امروز چی کار کردید؟ کجا رفتید؟ "

قبل از اینکه لباسم رو عوض کنم می شینم و همه آنچه که دیده بودم رو می گم. اشتیاق پدرم برای شنیدن رو از نگاه هاش و لبخندش می فهمم. یه چیز دیگه هم می فهمم اونم اینکه همه توپ و تشرها ظاهری بودند. پدر هم به درستی عقیده و عمل همه جوانان ایران زمین ایمان دارد مثل همه پدرهای دیگر.

یه جمله از ذهنم برق آسا رد می شه: ما بی شماریم.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

صداي پاي آزادي...

توضيح: اين متن را خانم آمي تيس ميرزايي براي "شاهدان سبز" نوشته اند كه بر اساس رگه هايي از واقعيت و بر اساس مشاهدات يك بانوي زنداني نوشته و با ادبيات داستاني تلفيق شده شده است. با سپاس از ايشان، اين نوشته شان را تقديم مي كنم به

خانواده زندانيان سياسي كه همواره چشم به راه آزادي عزيزان خود هستند

و به همه دختران و زنان زنداني و به همه اسيراني كه براي عقيده در زندان بوده و هستند

و به اميد آزادي. بابك داد

روزی به همین نزدیکی ...

آمی تیس میرزائی

نمی دانم ساعت چند است، نمی دانم اینجا کجاست، نمی دانم چند روز است که اینجا هستم. اینجا هیچ صدایی شنیده نمی شود، هیچ جنبش و زیستنی در کار نیست و هیچ علامت حیاتی معلوم نیست. همه جا تاریک است و سرد. در مورد هیچ چیز اطمینان ندارم مگر اینکه من اسیرم، اسیرم، اسیر. وقتی یاد اسارتم می افتم درمی یابم که این کلمه با چه انعکاسی در ذهن من بارها و بارها تکرار می شود. به سلول تنگ و سردم خو کرده ام. او بسی چون مرا دیده است. آرام سرانگشتهایم را بر پیکر سرد و بی احساسش می کشم، خطوطی را زیر انگشتهایم حس می کنم. شاید روز شمار زندانی ِ قبل از من باشند و شاید هم روزهایی مانده به آزادی زندانی دیگر.

آه آزادی! نمی دانم چرا وقتی آزادی را بر زبان می رانم حس می کنم که بند بند تنم دچار جنون شکستن و رها شدن می شود، بعد با خود می گویم: "آیا همه مثل من دچار این حس رهایی خواستن می شوند؟ آیا آنها که بیرون از حصر من زندگی می کنند، یعنی درست زیر تک تک چراغهای این شهر، مثل من چنین حسی دارند؟" بی اختیار از جا بر می خیزم، سلول تنگم پنجره که نه، روزنه ای به بیرون دارد. شهر سرشار است از نقطه های روشن اما زمینی و شاید ستاره های روی زمین. با خود می گویم:" زیر این چراغها شاید همین لحظه خانواده ای در حال صرف شام هستند، شاید مادری برای کودکش قصه می خواند، شاید خانواده ای در حال بدرقه ی عزیزی باشد، شاید امشب اولین شب وصل عاشق و معشوقی است." بعد در حالیکه زانوانم می لرزد می نشینم. خدایا من هم ... .

مدتهاست که اورا ندیده ام، برایم ندیدنش از اسارتم سخت تر است. بعد دوباره از جا بلند می شوم و سعی می کنم اورا در میان این همه نقطه ی روشن پیدا کنم. دلم می خواهد آن نقطه را که از همه بزرگتر و پرنورتر و روشن تر است از آن ِ او بدانم. احساس می کنم او هم از پشت پنجره اتاقش در میان این همه ستاره زمینی دنبال من می گردد. می بینمش:" وای خدایا دوباره داره سیگار می کشه؟ مگه نمی شه بی اونکه سیگار بکشی به من فکر کنی؟ الهی قوطی گردوت له بشه. عزیز جانم حالا که از تو دورم نذار نگران تو باشم، دوستت دارم". بعد دستم را دراز می کنم شاید دستم از این روزنه عبور کرد و سرانگشتهایش را لمس کردم. خدایا دلم برایش تنگ شده! اما دستانم زودتر از آنچه فکرش را می کردم به حصار برخورد کرد، دوباره دیوانه شده ام، با مشت به روزنه می کوبم، به در می کوبم به دیوار می کوبم: "باز کنید! باز کنید! رهایم کنید، می خواهم بروم من آزادی می خواهم."

من خسته و دیوانه بر در و دیوار سلولم می کوبم، شاید صدایی از آن برخیزد، اما تصورم اساسا بی فایده است. ناگاه دری باز می شود و من به خاطر می آورم که سلول من در هم دارد، راستی من روزی که اینجا آمدم از دری وارد شدم. در باز می شود و مشتی بر دهانم کوبیده می شود، آنچنان محکم که شاید ساعتها و روزها تصور حرف زدن را از سر به در کنم. همیشه همینطور بوده، همیشه وقتی آزادی می خواستم یا حتی اسمش را بر زبان می راندم، پاسخ به خواسته ام مشتی خرد کننده بوده که بر دهانم کوبیده شده. گاهی حتی کسی می آید و نگاهم می کند، احساس می کنم می خواهد از نگاهم بفهمد که آیا رویای آزادی در سر می پرورانم یا نه؟ حتی بعضی اوقات بی آنکه حرفی بینمان رد وبدل شود باز همان مشت بر دهانم کوفته می شود و او می رود. نمی دانم او چه شکل و قیافه ای دارد. اینجا یکسره شب است، سیاهی و ظلمت. شاید ساعتی گذشته باشد و من درحالیکه زانوانم را بغل کرده ام گوشه سلول مچاله شده ام ولی دوباره به روزنه پناه می برم، اینبار دنبال مادرم می گردم:" مامان جون! کدوم یکی از این ستاره ها تویی؟ دلم برات تنگ شده، دلم برای خونمون تنگ شده، برای پدرم برای بوسیدن های قبل از خواب. راستی شماها می دونید من اینجام؟"

با اینکه حصار من قسمتی از این شهر چند میلیونی است اما روزی که پا در آن گذاشتم فهمیدم که وارد دنیای دیگری شده ام، دنیایی کاملا بیگانه با آنچه که سالها دیده بودم. اینجا دنیای دیگری است ، بس غریب با دنیای انسانهایی که بیرون از اینجا، زیر این ستاره های زمینی زندگی می کنند. از خود می پرسم آیا آنها می دانند که من هایی اینجا هستیم؟ آیا آنها که در نزدیکی ما زندگی می کنند از وجود دنیای دیگری نزدیک خود خبر دارند؟ آیا می دانند که من و بسیاری دیگر اینجا اسیر ظلمت و سبعیت هستیم؟ هر روز صدای بوق می شنوم و هر شب ستاره های زمینی را نظاره می کنم. بعد از خود می پرسم چند نفر از ساکنان دنیای همسایه با دنیای من می دانند که انسانهایی فقط به جرم آزادی خواهی و رهایی اینجا اسیر ظلمت و دیو هستند؟ بعد با نهایت امیدواری به خود می گویم :" بی شک همه شان قسمتی از تفکر روزانه شان ماها که اسیر دیو هستیم، است. روزی به همین زودی حصر ما را خواهند شکست و آزاد خواهیم شد."

این تفکر و رویای من است. رویایی که به شکل عجیبی احساس می کنم به واقعیت نزدیک است. شاید باورش سخت باشد اما من گاهی آزادی را از پشت این روزنه می بینم. به همین خاطر وقتی اسمش را بر زبان می رانم دچار حسی همچون جنون شکستن دیوارها و حصارها می شوم.

آرام درحالی که شانه هایم به دیوار سرد سلول کشیده می شود می نشینم. احساس می کنم پلکهایم سنگین شده اند و ...

موهام رو تو آینه مرتب می کنم، یه سارافون مشکی که گلهای ریز سبز داره تنمه، پالتوی سبز رنگم رو می پوشم، تو این پالتوم رو دیدی، همون روز اول که با گل نرگس اومدم دیدنت. یادته؟! نگاهم به دسته گل رز قرمزی که قولش رو بهت داده بودم می افته، یادته بهت گفتم روز دیدار من و تو بعد از پیروزی و آزادی روزیه که تو یه دسته گل رز از من خواهی گرفت؟ قول دادم آخه، دسته گلی که برات خریدم رو بر می دارم، دارم میام دیدنت. باد موهای بلندم رو شانه می زنه، دوباره دلهره دارم، دارم می رسم، چقدر شلوغه، تو توی یه سالن که کف آن از سنگهای سفید مرمر پوشیده شده منتظرم ایستاده ای. از گوشه در نگاه می کنم، اینجایی با همون لبخند همیشگی که به من حس زندگی میده. گریه هام و بوی عطر تن تو منو ذوب می کنه.

ناگهان با صدای مهیبی از خواب بیدار می شم. نه خدایا نه، می خواهم بخوابم. ضجه ای از عمق جانم سکوت هولناک حصار را می شکند. دوباره در باز می شود، صدای همهمه می شنوم. دستی مرا از سلول سرد و تاریکم بیرون می کشد. یکباره آفتاب مرا فتح می کند نمی دانم، نمی دانم مدتهاست که رنگ خورشید را ندیده ام به همین خاطر است که چشمهایم را جمع می کنم. اما از لای چشم کسی را می بینم که با یه دسته رز سرخ روبرویم ایستاده است. نه ! باور نمی کنم، این تویی؟ تویی ؟ باور نمی کنم. خجالت می کشم؛ آخه من قول داده بودم که با رز سرخ به استقبالت بیایم. من در حال ذوب شدن در آغوش تو هستم، اما یکباره یاد همسایگانم که نزدیک به دنیای من می زیستند می افتم، همانهایی که من ها را فراموش نکردند و حصار زندان را شکستند. همانها که قسمتی از فکر روزانه شان من و ما بوده است.

آه آزادی دوستت دارم، قسم به خون تک تک آنها که زندگی شان را فرش راهت کردند، تا تو بیایی و دلیل زنده بودن ملتی باشی، دوستت دارم.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

رهايي به قيمت جان / بخش دوم

توضيح: بخش اول نوشته "شيدا" درباره دوران دستگيري پسرعمويش "ارسلان" را خوانديد. تا جايي كه ارسلان مقابل بازجويش قرار گرفت. ادامه اين ماجرا را از زبان ارسلان و در زندان اوين مي خوانيد:

رهايي به قيمت جان / بخش دوم

اولین ضربه رو نوش جان کردم. سرم رو محکم به دیواری که صندلی کنارش بود کوبیدند. مزه خونی که از دماغم می اومد رو چشیدم. سوالات شروع شد:

- مستقیما با کی کار می کردید؟

- مستقیم و غیر مستقیم نداشت. من یکی از ستادهای آقای موسوی رو اداره می کردم. البته نه تنهایی دوستام بهم کمک می کردند اما مسولیت هر اتفاقی با من بود. ستاد چرخوندن جرمه؟

- نه نیست. اما کاریی که شما می کردید داخل اون ستادا جرمه.

- چه کاری می کردیم که جرم بود.

- حواست باشه که اینجا فقط ما می پرسیم. اینو برای اولین بار و آخرین بار میگم

- خیلی خب

- حالا به هرچی میگم دقت کن و خوب گوش بده چون فقط یه بار میگم. شما مستقیما از کی دستور می گرفتید.

- گفتم که دستوری در کار نبود.

- شنیدم که خیلی ولخرجی می کردی و از مردم پذیرایی هم می کردی.

- با اینکه لزومی برای توضیحش نمی بینم باید بگم که همه مخارج این چنینی رو خودم تامین می کردم.

- اما ما تازگیها فهمیدیم که دست عده ای دیگر همه در کار بوده. قرار بوده شماها همه باهم طرح یه براندازی رو تو مملکت اجرا کنید. آره؟

گفتن حرفای اینچنینی ادامه داشت. عصبی شده بودم از پرسیدن سوالای یکنواخت با اینکه می دونستم همه اینا نقشه است برای فرسایش روانی من اما اصلا نمی تونستم خودم رو به بی خیالی بزنم. حتی گاهی تغییر لحن میدادن جوری که بیشتر عصبی می شدم. فهمیدم که با بد کسائی طرف هستم. من که تا اون روز پام به هیچ جای این چنینی باز نشده بود، فکر کردم منم باید مقابله به مثل کنم. البته الان اصلا پشیمان نیستم. به ارسلان میگم : "آره البته نبایدم از اینکه 500 میلیون برات وثیقه گذاشتن ناراحت باشی." بعد با هم می خندیم.

ارسلان ادامه میده: وقتی بهم گفت که طرح یه براندازی رو پیاده می کردید با تمام قدرت و از ته و با تمام دردی که داشتم خندیدم. خندیدن من از شکنجه روانی اونا موثرتر افتاد چراکه ضربه ای با مشت به دهانم کوبیده شد. فهمیدم لبم پاره شده و خون داره از چونه ام می چکه. اما بازم سعی کردم خم به ابروم نیارم. بازجو بهم گفت:

- یادت باشه که ما می خواستیم دوستانه باهات حرف بزنیم اما خودت نخواستی.

- می خوایی دوستانه باشه چشام رو باز کن، دستام رو هم باز کن تا دوستانه حرف بزنیم مثل دوتا مرد. بذار یه چیزی هم من بگم که تو بدونی با کی طرف هستی. من پای همه چیز وایسادم اصلا هم از مردنم نمی ترسم. وقتی دستام رو بستید و چشام رو چشم بند گذاشتید فقط یه برداشت من از این کارتون می تونم بکنم. اونم اینکه اون کسی که می ترسه شماهائید. من خیلی خرم. تو هم این یادت باشه.

- (خندید) حالا برو استراحت کن فردا بیشتر با هم حرف می زنیم. مادر ... روزی که اینجا صدای سگ بدی رو بهت قولش رو میدم. حالا کری بخون.

تو دلم گفتم خدارو شکر که گذاشت برم. آخه خیلی خسته بودم. فکر کنم بازجویی پس دادن از سخت ترین کارهای بدنی هم توان گیر تر باشه. خوابم میومد در حد مرگ. سرم از ضربه هایی که به صورت و سرم خورده بود درد می کرد. وقتی فکرش رو می کردم که از ظهر تا الان چه بر سرم گذشته عصبی می شم. آخه برای چی؟ به چه جرمی؟ ما چه کار بدی کرده بودیم که باید اینجوری تاوانش رو پس میدادیم. بااینکه چشام بسته بود فهمیدم که تحویل زندان بان داده شدم. چشام رو باز کرد همینطور دستام رو و منو تا سلول انفرادی که حتی نمی تونستم پام رو کامل توش دراز کنم همراهی کرد. فکر کردم از دیدن قیافه من تعجب می کنه اما نکرد. چه فکر احمقانه ای کرده بودم اون کارش از صبح تا شب دیدن قیافه های اینجوریه. بهم گفت:" در هیچ حالی صدایی از سلولت نباید بیاد بیرون. خودمون سر میزنیم. فهمیدی؟" همونجا بودکه فهمیدم خیلی وضع جسمیم خرابه. نور داخل سلول اندازه ای نبود که خیلی خوب جایی رو ببینم. تاریک بود. مچاله شده دراز کشیدم. سرم خیلی درد می کرد، پشتم، پاهام، صورتم. تا اون روز اینهمه درد رو باهم تجربه نکرده بودم اما خوابم میومد. همین که خواست خوابم ببره. چراغ سلول روشن شد فکر کردم شاید خاموشش کنن. اما نکردند کلافه شده بودم آخه می دونی که من باید حتما همه جا تاریک باشه تا بتونم بخوابم. با همه دردم بارها این دست اون دست شدم بلکه بتونم بخوابم، نشستم، صورتم رو گذاشتم بین دوتا دستام اما نشد. اونجا برای اولین بار با همه این ادعام دلم میخواست گریه کنم. گریه برای این همه بی عدالتی. عصبی بودم در ضمن یادم اومد که زندانبان گفت نباید هیچ صدایی از سلولم شنیده بشه پس اعتراض وضع رو از اینی هم که بود بدتر می کرد من دیگه می دونستم کجام. تمام سلولهای بدنم درد می کرد تو گیجی همین درد بودم و فکر کنم حدود دو ساعت بعد از اتمام بازجویی بود که در سلول باز شد:

- بلند شو بیا بیرون

- کجا ؟ تازه اومدم گفتن تا صبح کاری بهم ندارند که

- بلند شو بیا بیرون

منو دوباره برد جلوی همون دری که چند ساعت پیش ازش بیرون اومده بودم چشام رو بستن و دوباره همون کسی که دفعه قبل منو تحویل گرفته بود منو به اتاق بازجویی برد. اینو از روش بردنش که همراه با کشیدن بود فهمیدم. دوباره همون سوالای بی سر وته و نفس گیر. تو می خواستی چه اقدامی علیه نظام انجام بدی؟ نقشه ات چی بود؟ اسم اون انگلیسی که پلن رو براتون توضیح میداد چی بود؟

سوالات اینقدر عجیب و غریب بودند که من حتی نمی تونستم براشون دروغ بگم. شوکه شده بودم. فقط انکار می کردم اما در عوض اونا تو هر بار بازجویی از من، حرفای عجیب و غریب و جدیدتری می زدند. می خواستم برم دستشویی اما نگذاشتن. تمام تنم می لرزید خسته بودم، عصبی و تنی که پر از درد بود. اون شب بدترین شب زندگیم بود شيدا!

ارسلان می گفت و من گریه می کردم. ادامه داد: وقتی خسته شدند منو دوباره برگردوندند به سلولم. حدس زدم نزدیکهای سحر باید باشه. زندانبان بهم گفت که روزی 3بار می تونم برم دستشویی. تو همه مسیر رفتن به سلول به وارد شدن به مرحله دیگری از زندگیم فکر می کردم. با اینکه از شدت خستگی و درد در حال مرگ بودم همش به بابا و مامان فکر میکردم از ته دل گریه کردم نه به خاطر درد یا شکنجه به خاطر مامانم که نمی دونستم الان تو چه حالیه. بعد به خودم دلداری می دادم که حتما تا الان بهشون خبر دادن. یه دفعه یادم افتاد که کسی چیزی از من در این مورد نپرسیده. نه شماره و نه آدرسی خواسته نشده. دوباره دیوانه شدم.

نمی دونم چند روز بود که اومده بودم زندان. بازجویی ها همچنان ادامه داشت. شنیده بودم قبلا که بارها کسایی مثل کیان تاجبخش یا هاله اسفندیاری یا سعیدی سیرجانی رو مجبور کرده بودند که اعتراف دروغ بکنند پس مطمئن بودم که برای من هم دنبال همچین چیزی هستند. بعد از چند روز بازجویی پیاپی به این نتیجه رسیده بودم که من هم باید اعتراف ساختگی می کردم و می گفتم من آشوب خیابانی درست کردم و اراذل و اوباشم. محاله! هرگز چنین چیزی نخواهم گفت حتی اگر بمیرم. دیگه بدتر از این شکنجه که چیزی نیست. غذایی که می دادند فقط یه وعده در روز بود. خیلی هم کم. اما کاری نمی کردم که احتیاج به انرژی زیاد داشته باشم. یه روز مثل روزای دیگه اومدن منو بردند برای بازجویی. تقریبا من روزی دوبار بازجویی داشتم. احساس می کردم که اونا هم خسته شدند مثل من. بهم گفتن که اگر حاضر بشم که اقرار کنم که از طریق یکی از ستادهای آقای موسوی اقدام به آشوب خیابانی می کردم اونهم تحت تاثیر تبلغات یا همکاری با جناح و گروه خاصی خارج از ایران، با قید وثیقه منو آزاد می کنند. گفتم: "برای کسی تو شرایط من حکم اعدام وجود داره؟ حاضرم بمیرم اما چنین کاری نخواهم کرد." اونروز بعد از اینکه بازجویی تمام شد دیگه منو به سلولم نبردند. فکر می کردم یک هفته ای از بودنم در سلول گذشته بود. بهش عادت کرده بودم. منو چشم بسته دوباره تحویل دادند. اما کسی دیگر منو تحویل گرفت آخه روش بردنش فرق می کرد. احساس کردم به یه جای گرم وارد شدم. صدای باز شدن یه در سنگین شنیدم و یه حرارت که به صورتم خورد و صداهایی که کاملا معلوم بود اینجا جایی مثل شوفاژ خونه است. گرمای تابستان و حرارت شوفاژ خونه. بهم گفت برنگرد. چشام رو باز کرد اما دستام رو نه. هلم داد و درو رو بست. خدایا خیلی وحشتناک بود. گرمایی که حتی نفس هم نمی گذاشت بکشم. فکر کن شوفاژخونه زندان می تونه از سیستم گرمایش یه خونه چقدر بزرگتر باشه. جیره غذاییم اون روزا فقط یه سیب زمینی بود اونم هر روز ظهر. بارها و بارها از شدت گرما استفراغ کردم. بعضی وقتا جوری حالم به هم می خورد که فکر میکردم همین الانه که قلبم رو استفراغ کنم. اما احساس می کردم که دارن منو می بینن. یه روز که دیگه نتونستم تحمل کنم بی هوش شدم. منو به بهداری زندان بردند، زخم لب و پاهام داشت عفونت می کرد. قلبم درد می کرد با همون چشم بسته که نتونستم حتی دکترم رو ببینم چند تا آمپول به من تزریق کردند با یه سرم. کمی که حالم بهتر داشت می شد دوباره منو به شوفاژ خونه بر گردوندند. یه شب تو شوفاژخونه جدی تر از همیشه از خدا خواستم بمیرم. چند مشت به در کوبیدم و چند ناسزا گفتم می خواستم مطمئن بشم که صدامو می شنوند. اومدن و محکم دهانم رو بستند. از راه بینی خوب نمی تونستم اون هوای داغ رو نفس بکشم. درد قفسه سینه رو برای اولین بار اونجا تجربه کردم و برای اولین بار شهادتینم رو گفتم. مدتی که تو شوفاژخونه بودم دوبار شهادتینم رو گفتم. من نزدیک به دو هفته تو شوفاژ خونه زندانی بودم علاوه بر اون هر روز بازجویی داشتم برای جرم مرتکب نشده. سوالاتی گنگ و چیزایی که من تاحالا حتی یکیشون رو هم نشنیده بودم. من جوابی برای هیچ کدوم از سوالات نداشتم چه بایدمی کردم؟ از طرفی نمی خواستم مثل ترسوها دروغ بگم فقط می گفتم خدایا بهم طاقت بده که تحمل کنم. خودم متوجه کم شدن وزنم می شدم. بعد از دوهفته وقتی از شوفاژخونه بیرون اومدم مرحله جدید از شکنجه هام شروع شد. همش منو تهدید می کردندکه اگر حرف نزنی برادرت رو می کشیم. یه روز یه عکس از برادرم بهم نشون دادن که سر و صورتش زخمی بود اون روز نزدیک بود از شدت عصبانیت و نگرانی دیوونه بشم تصمیم گرفتم به خاطر خانواده ام تن به همه دروغها بدم. اما تو همون حال انگار کسی بهم میگفت که بایداز خدا فقط صبر بخوام. شکنجه هام روانی بودند دیگه، همش می گفتند که خبر داریم مادرت بارها بیهوش شده و بستری شده . اونا نمی دونن تو اینجایی فکر می کنند کشته شدی اما جسدی هم تحویل نگرفتن. به اونا فکر کن. حرف بزن و خودت و خانواده ات رو خلاص کن.

تو این لحظه که ارسلان داره حرف می زنه یاد روزی افتادم که برادرش رو جلوی در شرکتش دستگیر کردند و چند روز بعد هم آزادش کردند. پس اینا برای آزار ارسلان بوده!!

ارسلان گفت: دلم می خواست بمیرم و نبینم پدر و مادرم در به در دنبالم می گردن. یاد شبایی می افتادم که گاهی دیر میومدم خونه مامان از دستم گریه می کرد. خدایا مادرم! بابام ! ای خدا من چی کار کنم؟ دروغ بگم و خانواده ام رو نجات بدم یا نه پای قولی که به خودم دادم بمونم؟ خداجون می شه من از اینجا رها بشم؟ یعنی ممکنه؟ دیگه نا امید شده بودم. نمی دونم چند روز بود اما خیلی از روزی که من دستگیر شدم گذشته بود. زندگی تو انفرادی و بی خبری خودش عذابی نگفتنی بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. مخصوصا شبایی که صدای الله اکبرها رو می شنیدم. می دونستم بیرون یه خبرایی هست اما دلم می خواست بدونم چه خبره؟ مردم چی کار می کنند. این مدت بدجوری درد قفسه سینه داشتم بعضی وقتا قلبم خیلی درد می گرفت. به خصوص وقتی به مامان فکر می کردم. دلم براش تنگ شده بود. دلم برای همه چی تنگ بود. برای تو که همش با هم دعوامون می شه . دلم می خواست بیام بیرون و تو یه کتک مفصل بهم بزنی اما رها بشم. نجات پیدا کنم. اینجا دوباره گریه می کنم با صدای بلند. ارسلان اما نگاهم میکنه. ما به تو افتخار می کنیم.

ارسلان بازم می گه: یکی دوروز بود که دوباره برگشتم به انفرادی. یکمی حالم بهتر شده بود درد قفسه سینه ام کمتر بود. اما فکر بی خبری خانواده ام عذاب همراهم بود. ظرف دو هفته ای که فکر میکنم از بودنم تو شوفاژخونه گذشته بود احساس می کردم خیلی سبکتر شده بودم. با اینکه آینه ای در کار نبود اما شل شدن پوست صورتم رو می تونستم لمس کنم. تو اون یکی دوروز بازجویی نداشتم. یه روز صبح بعد از اینکه نماز خوندم اومدن دنبالم:" بیا بیرون" دوباره فهمیدم یه خبرایی هست. اما فکر می کردم بازجوئیه. به خودم گفتم:" تو این دوروز به اندازه ای انرژی ذخیره کرده ام که بتونم یکی دوروز بازجویی پس بدم." منو دوباره چشم بسته بردن به جایی دیگر. اینو از موزائیک های کف فهمیدم آخه طرح داشتند. با چشم بسته منو نشوندن رو یه صندلی و گفتند همینجا بشین. دستام اما بازم بسته بودند. نشستم. فکر کنم نزدیک به نیم ساعت هیچ خبری نبود. همین موقع بود که صدای ناله های زنی رو شنیدم که از صداش معلوم بود جوانه. اول فکر کردم الان قطع می شه چند دقیقه دیگر شاید و ...

اما نشد. صدا لحظه به لحظه بیشتر می شد. ناله های اون زن نگون بخت جگر سوز بود نمی دونم چه خبر بود. شکنجه یا ... فقط التماس هاشو می شنیدم و ضجه هاش. نزدیک به یک ساعت تحمل کردم بعد از یک ساعت شروع کردم به گریه کردن. تصور اینکه با اون زن چه می کنند خردم می کرد من برای دومین بار گریه کردم. بار اول برای دلتنگی برای مادرم و بار دوم برای اون زن. هزاران فکر به هولناک به سرم می زد همش می گفتم نکنه شيدا باشه. خدایا نکنه چشام رو باز کنند و دری باز بشه و ببینم تویی که ...

ارسلان دوباره اینجا دچار لرزش می شه. رنگش می پره. جیغ می زنم: "مريم، عمو،..."

همه می دوند بیرون. کمک می کنند ارسلان رو می بریم تو. مريم بهش یه آمپول تزریق می کنه و میگه که دچار افت شدید فشار خون شده.

ارسلان الان چند ساعتی هست که خوابیده. سرم رو گذاشتم روی پای عموم. فکر کنم منم خوابم برده. آخه الان چشام رو باز میکنم. بلند می شم با نگاه دنبال ارسلان می گردم عمو می گه خوابه. بعد عمو بغلم می کنه گریه می کنم. صدای ارسلان رو می شنوم: " شيدا رفت؟" میدوم بیرون: "خوبی؟" لبخندی می زنه و میگه خوبه. داشتم می رفتم که ارسلان ازم خواست بمونم تا بقیه ماجرا رو بگه. می گه که توان تکرار این ماجرا رو برای چند روز نداره. میخواد همه چی یه دفعه تمام بشه.

دوباره شروع می کنه: بلند شدم و شروع کردم به داد زدن: "ولش کنید من حاضرم به جای اون بدترین شکنجه ممکن رو تحمل کنم به شرطی که ولش کنید." اما کسی جوابمو نمی داد. صدای اون زن گاهی ضعیف می شد. معلوم بود که دچار حالت نیمه بی هوشی میشه. من غیر از صدای اون زن صداهای چند مرد رو هم می شنیدم. دیگه توان رو صندلی نشستن رو نداشتم. رو زمین زانو زدم و از ته دل گریستم به پریشانی ملتی که اینچنین اسیر سبعیت هستند. تنها یک سوال داشتم و آنهم اینکه به کدامین گناه؟ تو همون حال از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیگه صدایی از اون زن نمی شنیدم. نمی دونم چی شد؟ یکی دو ساعت بعد بدون اینکه کسی جواب سوالاتم رو بده منو به سلولم بردند. اما تا دیروز که آزاد شدم کابوس اینکه مبادا اون زن جوان تو باشی خواب رو از چشم من گرفت. دیروز اولین چیزی که از کامران پرسیدم حال تو بود: شيدا رو هم گرفتند؟ وقتی گفت نه انگار بزرگترین و سنگین ترین بار دنیا از دوش من برداشته شد. هرچند که اون هم با تو فرق نمی کرد اما تو نزدیک ترین تصور ممکن من بودی. دوباره هر روز بازجویی. دیگه توان نداشتم دچار تحلیل جسمی و روحی شدیدی شده بودم. دلم می خواست بمیرم چون دیگه از آزاد شدن ناامید شده بودم. خودشون خوب می دونستند که من چیزی که اونا میگن رو نمی دونم یا اساسا ادعایی با مبنای اونا در کار نبود. یه روز تو یکی از بازجویی ها بازجوم بهم گفت: "یادته روز اول گفتی پای همه چی هستی؟ حالا هستی؟ بدجوری زهوارت در رفته". بهش گفتم: " بهت قول می دم که تو فقط کافی یک هفته جای من باشی اونوقت معلومه که کی زهوارش در می ره"

بعد از شکنجه های روانی علاوه بر عذاب روحی هرروز بازجویی بود و شکنجه های بدنی. برای شکنجه های بدنی منو از جاهای هولناکی عبور می دادند. دستام رو می بستند به طنابی که از سقف آویزون بود و با کابل می زدند. من حضور کسائی که روی زمین افتاده بودند رو حس می کردم احساس می کردم یه چیزایی چسبناکی روی زمین ریخته بود مثل خون. صدای نفسهای گرفته ای رو می شنیدم. صدای ناله هایی که در حال خفه شدن بودند. فهمیدم که خیلی ها مثل من هستند و من مثل خیلی ها. قوت قلب می گرفتم از طرفی از سویی دیگر هم منقلب می شدم. دلم می خواست جان مرا به جای همه میگرفتند و بقیه را رها میکردند. باور کن همه اون ناراحتی ها رو فقط به خاطر اینکه ایمان داشتم که آزادی بها داره، به جان می خریدم.

دوباره چندروزی بود که راحتم گذاشته بودند. می دونستم آرامش قبل از طوفانه. می دونستم بعدش یه خبریه. پس سعی کردم قوی باشم و دلم رو به این آرامش خوش نکنم. نزدیک به شاید 10 روز خبری نبود. تا اینکه یه روز بهم یه حکم دادند. خوندمش حکم اعدام بود. اول فکر میکردم که اشتباه می کنم و چشام عوضی دیدند اما اشتباه نبود. یادمه سه بار از روش خوندم تاحسابی مطمئن شدم که حکم اعدام منه. بازجویی ها دوباره شروع شد: "فرصت زیادی نداری پسر نمی خوایی خودت رو نجات بدی؟ خانواده ات چی؟" تو اولین بازجویی بعد از حکم داد زدم، اعتراض کردم، گفتم من وکیل دارم، چه جوری میشه بی دادگاه من به اعدام محکوم شده باشم؟ چه طوری وکیلم نبایداز حالم خبردار باشه؟ به چه حقی؟ به چه جرمی؟ اما اونا فقط بهم خندیدند و گفتند بریز دور این مزخرفات رو، اینجا فقط ماییم و تو و من گفتم خدا رو فراموش کردی. بازم خندیدند.

این روزا دیگه چیزی نمی گفتم. تو همین بازجوییهای اخیر بود که گونه و ابروم شکست در اثر مشتی که به سر و صورتم زدند. به خودم می گفتم حالا که تا اینجا اومدم حیفه که خرابش کنم. حالا که اینا اینقدر از سکوت من عذاب میکشن پس ادامه میدم، حیفه جا بزنم، نباید کم بیارم. یه روز صبح وقتی برای نماز بی وضو بیدار شدم، زندانبان اومد سراغم:" بیا بیرون". فهمیدم چی قراره بشه. بازجو میگفت:

- دیدی چقدر بهت گفتیم حرف بزن. الان اگر هم بخواهی دیگه کاری نمی شه کرد.

- من که نگفتم می خوام چیزی بگم که تو اینو میگی.

- حالا وقتی پای طناب خودت رو خیس کردی می فهمی من چی میگم.

- محاله.

همه جا تاریک بود. احساس می کردم می ترسم سردم شده بود. اما فکر نمی کردم خودم رو خیس کنم. طناب دار، جرثقیل، چهارپایه، آمبولانس و تنی که می لرزید. شيدا نمی دونی چقدر سخته. خیلی سخته ببینی داری می میری. بدنم می لرزید جوری که نمی تونستم راه برم. زیر بغلهام رو گرفته بودند. منو بردن بالا و طناب رو گردنم انداختند. داشتم شهادتینم رو می گفتم که خندیدند و گفتند:حالا این بار می بخشیمت بیا پایین. تو همه این دوماهی که اینجا بودم هیچ دفعه به این اندازه دچار نفرت نشده بودم. هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم که کاری که می کنیم درسته.

بعد از اون شب که من به خاطرش به شدت و چند روز دچار افت فشار خون شدید شده بودم، چند روز تو بهداری بستری بودم و با دارو فشار خون رو بالا نگه می داشتند. بعداز اون به بند منتقل شدم و دیگه انفرادی نبودم. وقتی برای اولین بار صورتم رو تو آینه دیدم باورم نشد که منم. فکر کردم کسی کنارم ایستاده. آروم دستم رو به صورتم کشیدم تا مطمئن شدم که خودم هستم. از خودم می ترسیدم. دوباره یاد مامان افتادم اگر منو اینجوری ببینه چی می شه؟ دلم براش می سوزه چقدر اذیتشون کردم. از اون روز که اومدم تو بند فهمیدم که تازه چند روزه از زنده بودن من با خبرند و بعد از اون، همه درگیر رهایی من بودند تازه تونستم تو این مدت خانم ... وکیلمون رو ببینم و بقیه ماجرا که خودت بهتر از من می دونی.

دارم برمیگردم خونه. بازم دچارهجوم فکرای عجیب و غریب شدم. احساس میکنم مصمم تر شدم، هدفم روشن تره. هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم که چی می خوام به خاطر کشور به خاطر مملکتم. دیگه حاضر نیستم ذره ای از خواسته ام کوتاه بیام، مثل ارسلان، ارسلان هم نمی خواد . امثال من هم نمی خواهند و ارسلان ها هم نخواهند خواست. ما بی شماریم. هنوز باورم نمی شه که این مصائب بر ارسلان ها گذشته. دراز کشیده ام رو تخت و غرق در اتفاقاتی که افتاده.

از بالای تخت لبه یه کاغذ رو می بینم برش می دارم ببینم چیه:

مبادا رویاهایت رو فراموش کنی

می دانم که می خواهی کاری را به پایان ببری

شاید دیریاب باشد و بسیار دشوار، شاید بفرسایی و بخواهی رها کنی،

گاه تردید کنی که به این همه می ارزد؟

اما به تو ایمان دارم و هیچ تردید ندارم که پیروز خواهی شد

اگر بکوشی.

آماندا پیرس

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

رهايي به قيمت جان! / در زندان اوين بر "ارسلان" چه گذشت؟

توضيح: نوشته زير را شيدا نوشته است. اين اسم و ساير اسامي اين نوشته مستعار هستند. شيدا دختري است كه چندماه چشم انتظار پسرعمويش"ارسلان" بود كه در جريان اعتراضات بعد از كودتاي اخير ناپديد شده بود و در فهرست هيچ دستگاه قانوني و قضايي اسمي از او وجود نداشت. همه اسمها "مستعار" هستند و من به ناچار كمي در اسامي و مكانها دست برده ام تا دردسري براي زنداني يا خانواده و بستگانش و خود شيدا درست نشود. از شيداي عزيز براي اجابت درخواستم متشكرم. متن بسيار زيبايي را با سرعت نوشت كه مي خوانيد. بابك داد

رهایی به قیمت جان!

دلم می خواد یه شعر ترجمه کنم از آماندا پیرس. دارم کلمه ها رو ردیف می کنم پشت سر هم که صدای تلفن دستیم رو می شنوم.

- بله. داداشي زود بگو کار دارم.

- سلااااااااااااااااااام

صدای داداشي نیست. نگاه می ندازم به صاحب شماره اما اشتباه نکردم، این شماره برادرمه. با احتیاط می گم:

- سلام. شما؟

- چند روز مارو بردن زندان تو هم پاک فراموشمون کردی ؟ دم اونا گرم که از پشت دیوارها صداشون رو می شنیدم.

باورم نمی شه. ارسلانه. من از اینور جیغ می زنم و صدای خنده های اونو می شنوم:

- شيدا یواش. یواش چرا جیغ می زنی خره. یواش کر شدم.

- ارسلان تویی؟ خودتی؟ باور نمی کنم.

منتظر بقیه حرفاش نمی شم. گوشی رو قطع می کنم. برق آسا لباسم رو عوض می کنم. خدایا عجله دارم. همینطور که مانتو و روسریم رو می پوشم با سرعت هرچه تمام تر از پله ها می دوم. ماشینو در میارم و پام رو پدال فشار می دم. دلم می خواد فاصله خونمون تا خونه عمو تو کمترین زمان ممکن طی بشه. بازم دچار حمله افکارعجیب و غریب می شم. خدایا ارسلان الان چه شکلیه؟ چه جوریه؟ چه جوری باهاش روبرو بشم؟ چی بهش بگم؟ احساس می کنم خیلی ازش دور شدم. احساس می کنم اون از فتح یه جایی مثل اورست برگشته. احساس می کنم همون آدمی که باهاش دعوا می کردم و سربه سرش می ذاشتم، تو فتح اورست منو پای کوه جا گذاشت و رفت. یعنی من جا موندم. من کم آوردم. احساس می کنم دیگه نباید و نمی تونم مثل قدیما بهش ارد بدم. بلکه باید بهش افتخار کنیم. اون مایه مباهات خانواده ماست. تو همین فکرام که نگاهم به کیلومتر شمار ماشین می افته 130 کیلومتر تو بزرگراه نیایش. اگر گشت نامحسوس بگیره فقط می خوابونه بی هیچ توضیح. از تو نیایش می پیچم تو چمران و بعد پارک وی و بعد فرشته. وقتی می رسم به فرشته احساس می کنم پا تو کوچه های بچگی می ذارم. یاد روزی افتادم که تو راه مدرسه ارسلان رو یه کتک مفصل زدم. وای الهی بمیرم. اون از من کوچیکتر بود نباید این کارا رو می کردم. اینا رو میگم که شاید خودم رو بتونم آروم کنم. می دونم مزخرفه.

رسیدم جلوی خونه عمو. در بازه یه سره میرم تو پارکینگ. احساس میکنم گلهای باغ یه جور دیگن. مثل روزای دیگه که می اومدم اینجا و همه ماتم زده بودند نیست. هوا تمیزه، حیاط شسته است، برگای درختای بید که سرتاسر دو طرف مسیر در ورودی تا پله هارو گرفتن براق تر از همیشه است. با اینکه پاییزه اما همه باغ سبزه اونم یه سبزی خاص و من غرق در التهاب و شوق دیدار. صدای همهمه می شنوم، صدای پاشنه کفش، صدای بلند بلند حرف زدن. صدای عموم از همه پر رنگ تره. می ترسم برم جلو. شهامت ندارم می ترسم با صدای بلند گریه کنم. کتایون رو می بینم. چشاش برق می زنه: " شيدا بچه ام رها شد. دوباره جون گرفتم. " بعد کتی بغلم می کنه. داد می زنه : "ارسلان شيدا اومده." صدایی می شنوم. این صدای ارسلان است؟ نه. یه بار دیگه با دقت گوش میدم: "شيدا بیا". صدای گرفته ایه. وارد سالن میشم. سرم گیج میره چقدر آدم اینجاست. من دنبال ارسلان می گردم. یه جوون رعنا مثل سهراب شاهنامه قوی. خودش منو صدا کرد با اینکه صدا برام غریب بود. با نگاه گشتی تو مهمونا می زنم. نمی بینمش. دارم ضلع جنوبی اتاق رو می بینم: بابا، داداشي، عمو، پسرعمو و... و ... و ارسلان. این ارسلان است؟ نه نیست ارسلان نیست. نورآفتاب می خوره تو چشمام. اینی که اینجاست یه آدم نحیفه با پوست زرد و رنگ پریده. چرا قیافه اش اینجوریه؟ خدای من نمی تونم تحمل کنم. چند قدم میام عقب تر. با دقت بازم نگاه میکنم، آره این ارسلان است. صاحب این رنگ پریده و این صورت شکسته ارسلان است.

- ارسلان.

- شيدا. خوبی؟ تعجب کردی منو دیدی؟ عوضش تو اصلا عوض نشدی. نه خودت نه اون اخلاق مزخرفت. همونی هستی که بودی.

صدای گریه من حاضرین رو متوجه کرد و داغی اشکای ارسلان پوست سر منو. با گریه من خیلی از حاضرین هم گریه می کنند. نمی دونم چند دقیقه ارسلان را با تمام احساس خواهرانه ام بغل کردم. اما این ارسلان با اینکه ضحاک کش بود ولی دیگه اثری از سهراب شاهنامه نداشت. نمی تونم بمونم. بدون اینکه نگاهش کنم خودم رو از بین بازوهاش رها می کنم و ازاتاق خارج می شم. گیج و منگ میام بیرون. مي شينم. به همه این روزا فکر می کنم. به روزایی که ارسلان دستگیر شد. رفت و ما لحظه لحظه در بیم و امید گذرانیدم. لحظه هایی که فقط امثال مادر "سهراب اعرابي" حسش کردند. ارسلان ما روز 31 خرداد دستگیر شد. روزای اول نمی دونستیم کجاست. وای خدایا چه هولناک بودن اون روزا. شبا همه می رفتیم خونه عمو تا دلداریشون بدیم. تا کنارشون باشیم. تا همه باهم باشیم و نترسیم. روزها از پی هم می رفتند و خبری از ارسلان نبود. بعد ازحدود یکماه و نیم فهمیدیم که ارسلان دستگیر شده. جالب اینجا بود که هرچی التماس می کردیم کسی جواب نمی داد. انکار می کردند. به هرجا که فکر می کردیم سر زدیم. همه پتیشن ها، همه اسامی گم شدگان. روزای آخر دیگه عموم ماها رو دلداری می داد:" می خوام از امروز فرض کنم که بچه ام را در راه آزادی وطن داده ام. آزادی که بها دارد. بهشتی که به بها داده می شود نه به بهانه. این اتفاق که همیشه برای دیگران نمی افتد. شاید ما هم یکی از آن دیگران باشیم. این مایه مباهات من است."

روزی که وكيل عمو، خبر دستگیری و زندانی بودن ارسلان را داد کورسوی امیدی در دلمان جان گرفت، اما نه شادی. خبر زندانی شدن ارسلان با خبرهای هولناکی که از زندانهای ایران می رسید همزمان بود. با خبر شکنجه ها، تجاوزها، مرگها و دفن های مشکوک. فکر میکردم که یکی از گمنامان به خاک سپرده شده در بهشت زهرا ارسلان است و بعد یاد ضجه های مادر سهراب افتادم. ضجه هایی که از عذاب بی خبری بود. خدایا انتظار بدترین مجازات عالم است، حتی اگر بدانی که ایستگاه بعدی و آخر، جهنم است. خبر دستگیری ارسلان بیشتر شبیه به یک احتمال قوی بود و نه یقین. هنوز دارم گریه می کنم. حالم خیلی خرابه، منگم، انگار چیزی محکم تو سرم خورده.

شب همینطور که روی تخت دراز کشیدم یه دفعه چیزی به ذهنم می رسه. نمی دونم می شه یا نه؟ فکرم اینه که آنچه بر ارسلان گذشت را بنویسم. دقیقا" و با گفته های خودش. فکر کنم کار سختی باشه. یعنی ارسلان حاضره بهم کمک کنه؟ نمی دونم. خوابم می بره. الان ساعت 7 شبه و هنوز و مثل همیشه تنهام. دیگه مثل ظهر دلهره ندارم، یکمی خلوت تره. داداشي رو می بینم با لبخند مسخره همیشگیش که وقتی می خواد آدم رو دست بندازه می شه رو لبش دید. سرم رو برمی گردونم. نه! هنوز از دیدن قیافه ارسلان می ترسم از ارسلانی که اونجوری رفت و اینجوری برگشت. اصلا نمی تونم ارسلان جدید رو قبول کنم. کلافه شدم اما همه انگار نه انگار. صدای خنده ها رو می شنوم. بابا منو دید که دارم از کنار در تماشاشون می کنم میاد بغلم می کنه:" عزیزکم خوبی؟ میدونم سخته ما هم شوکه شدیم اما شيدا جان اگر نمیومد چی؟ به این فکر کردی؟ به این فکر کن که رهایی ارسلان تولد دوباره اونه. می فهمی چی می گم؟" سرم رو به علامت تایید تکون می دم اما اصلا نمی تونم بخندم. از دید من آزادی ارسلان رهایی به قیمت جان بود. با بابا می رم داخل سالن. سعی می کنم ببینم می تونم یه لبخند مسخره ساختگی روی لبم درست کنم؟ بله موفق شدم. یه صندلی میارم و جلوی ارسلان می شینم.

همین که خواست حرف بزنه گفتم:

- تو نیومده دوباره فکت رو باز کردی؟ هر وقت من بهت گفتم حرف بزن اونوقت حرف بزن.

- بیا وقتی می گم تو همونی با همون اخلاق مزخرف بدت میاد.

صدای شلیک خنده هامون همه سالن رو پر کرد. نه مثل اینکه هنوز نا و انرژی داریم. بعد میگم بذار خوب نگات کنم. موهاش به شدت کم شده، کف سرش معلومه، ابروی شکسته، گونه ی شکسته، لبی که معلومه پاره شده و بدون بخیه زدن خوب شده، آخه یه تیکه گوشت اضافه داره، رنگ پریده و زرد، پوست گردنش شل شده،استخوان بالای قفسه سینه اش کاملا بیرون زده، دستاش که می لرزه و مرتعشه و پوستش چروکیده است. مثل دستای پدر بزرگ مرحومم. و نگاهی که دو دو می زنه. نمی دونم چه جوری بگم یه جور وحشت تو نگاهشه. عکس العملش به اطرافش خیلی سریعه. و در آخر جسمی که به شدت لاغر و نحیفه. این ارسلان اصلا اونی که من سراغ داشتم نیست. احساس می کنم بیست سال پیرتر شده. دیگه دنبال چیزی نمی گردم حالم بدجوری دگرگون شده. ورود مهمونای جدید و سلام و احوالپرسی ارسلان با اونا باعث می شه که ببینم نصف یکی از دندوناش شکسته. میز شام رو چیدن و همه رو برای صرف شام صدا می زنن. نمی دونم چرا اینقدر خل شدم. همش دنبالش می کنم انگار همه رفتارهاش برام جلب توجه می کنه. شایدم همون خصلت همیشگی من یعنی دقت در هنگام دیدن باعث می شه تو رفتارهای ارسلان دقیق بشم. غذایی که تو بشقابشه برای یه بچه 3ساله هم کافی نیست. چند لقمه ای می خوره و میگه دیگه نمی تونه. یاد اونروزا می افتم که فاطمه خانم (خدمتکار خانه ی پدربزرگم) زیر لب و یواش می گفت: "کوفت بخوری بچه، مار نجنبه قورتش می دی" بیخودی خنده ام میگیره. میگم: "پس چرا نمی بلعی خجالت نکش قورت بده." قبل از اینکه چیزی بگه بازم خنده ام می گیره. به خدا دست خودم نیست نمی تونم ارسلان رو اذیت نکنم، میگه:" ارّه جون اصلا جا ندارم دیگه مثل قبل نمی تونم بخورم اینقدر گشنگی کشیدم که معده ام کوچیک شده، تو هم اگر میخوایی لاغر شی برو خودت رو معرفی کن، توفیق اجباریه."

تو همه این ساعتها یه چیزی برام تبدیل به یقین شده . اونم اینکه ارسلان خیلی خوش اخلاق تر شده. جالبه برام. با اینکه نگاهش خیلی خسته است اما مودبه، آقا شده، دیگه شیطنت تو کاراش نیست، خوب حرف می زنه. باورم نمی شه ته تغاری عمو که تو سن بالا خدا ارسلان رو بهشون داد اینقدر خوب شده باشه. ساعتهاست که یه لبخند روی لبش می بینم که ساختگی نیست یعنی منبع داره. ناراحت نیست از آنچه بهش گذشته؟ (سر در نمیارم)

دیگه آخر شبه مهمونا خیلی کم شدن و خودمونیم. کنارش می شینم و آروم می گم: ارسلان؟؟!!

اونم آروم اما با حالت مسخره میگه: شيدا!! بعد صداشو محکم می کنه و میگه : "ها؟ باز دوباره خورده فرمایشاتت شروع شد؟ چیه کار مهمی داری که خودت از پسش بر نمیایی؟ فکر کنم هنوز به درد می خورم. آخه قبلش فکر می کردم دیگه به درد هیچی نمی خورم. امیدوارم کردی."

میگم: "ارسلان نظرت چیه این مدت رو ثبت کنیم؟ یعنی تو بگی و من بنویسم."

نیشخندی می زنه و میگه:" چه غلطا؟! مگه تو غیر از مردم آزاری، نوشتن هم بلدی" میگم : "حوصله لودگی ندارم بگو می شه یا نه؟" یکمی خودش رو جمع و جور میکنه وقتی می فهمه دارم جدی حرف می زنم. می گه:

- نه! اصلا

- چرا؟ چرا دلت نمی خواد کسی از آنچه که به امثال تو گذشته یا می گذره خبردار بشه؟ میدونی اگر بگی چقدر به همه کمک می کنی؟

- چه کمکی تو می تونی بکنی اگر بفهمی؟ تو یا امثال تو؟

- بابا چرا متوجه نیستی؟ یعنی اگر مردم بدونند که چه بر سر جگر گوشه هاشون تو زندانها میاد هیچ اهمیتی نداره؟ بی فایده است؟ واقعا که زندان رفتن فقط قیافه ات رو بی ریخت ترکرده وگرنه همون آدم خنگی که بودی هستی.

- بلند شو برو پی کارت شيدا. محاله بتونی با حقه بازی از زیر زبون من حرف بکشی. فکر کردی این بار هم مثل همیشه می تونی خرم کنی ؟

- برو بابا.

مثل همیشه بحث من وارسلان به دعوا ختم شد. داریم بر میگردیم خونه. تو راه اومدن همش به عملی کردن ایده ای که تو فکرمه مشغولم. همش فکر میکنم که از چه راهی می تونم ارسلان رو متقاعد کنم که کمک کنه؟ تنها راهی که به ذهنم می رسه و خودم تو اجرا کردنش ناتوانم اینه که ارسلان خودش بخواد. فقط همین.

شب دراز می کشم رو تختم و با همین افکار درهم و برهمه که خوابم می بره. صبح شده دیگه. ساعت نزدیکای هفته. بیدارم بیخودی نگاه می ندازم به گوشیم. یه پیام اومده:" شيدا نظرم عوض شد. حاضر به همکاری و اقرار هستم! صبح بیا." به خودم می گم الان صبحه؟ از جام با سرعت بلند می شم. لباس، کوله، ساعت، سوییچ، تلفن. الان تو ماشینم. تو راه رفتنم و دارم به این فکر میکنم که نه مثل اینکه ازنظر مغزی و درکی و شعوری هم ارسلان دچار برخی تحولات شده، وای خدایا منو ببخش دست خودم نیست. بیچاره ارسلان اگر از من نگذره جام گل جهنمه. زنگ میزنم.

زن عمو با اینکه از پشت آیفون داره منو می بینه میگه:" شيدا جان کسی طوریش شده؟" طفلی ها بدجوری تو این مدت اذیت شدن. با هر صدای زنگی منتظر خبر بدی بودند و انگار هنوز این کابوس تمام نشده (یاد روزای بعد از تصادف و مرگ پسرعموي مرحومم - برادر ارسلان- می افتم. خدار رو شکر که ارسلان زنده برگشت. اگر اتفاقی می افتاد ...). بهش چشمک می زنم، میگه:

- امان از دستت! آخه دختر تو چرا اینقدر شلوغی؟ سر صبح اینجا چی کار می کنی؟

- همه اینا رو همین جا پشت در بگم؟

- نه بیا تو.

وای خاک عالم همه خوابن. ساعت 7:30 صبحه. زن عمو می ره آشپزخونه. از پله ها بالا می رم و از بغل در نگاه می کنم به عمو. چقدر راحت خوابیده، راحت و آروم. بی اضطراب. می رم بوسش می کنم:

- قربونتون برم.

- لازم نکرده خانم ننر.

بعد اونم منو می بوسه.

بعد از صبحونه با ارسلان می ریم تو حیاط . دلش نمی خواد کسی بفهمه چی می گیم. از این که اینهمه امینش هستم خوشحالم. همیشه اینجوری بوده. قابل اطمینان ترین آدم دنیا از نظر ارسلان منم. یه پتو می پیچه به خودش، سردشه. ضعیف و لاجون. دیدن این چیزا آزارم می ده.

- از کجا بگم؟

- ازنقطه آغاز. از لحظه دستگیری.

شروع کرد به حرف زدن:

یکی دو روز قبل از دستگیری احساس می کردم که یه جورایی تحت نظرم. نمی دونم چه جوری بگم. گاهی صدای خرخری از گوشیم می شنیدم یا احساس می کردم هرجا می رم کسی منو داره نگاه میکنه. وقتی دستگیر شدم فهمیدم که این برخلاف تصورم مبنی بر توهم بودن، نه تنها توهم نبود بلکه واقعیت داشت. من فقط فکر میکردم توهمه، فکر می کردم از بس که همه دوستام رو دستگیر کردن منم دچار این اوهام شدم که ممکنه یه جایی منم بگیرن اما توهم نبود. روز 31 خرداد بود که سر تقاطع خیابان (...) دستگیر شدم یعنی ربوده شدم. سه تا مرد قوی نزدیکی پارکینگ (زیرزمین) فروشگاه که درست سر همون تقاطعه، منو گرفتند و به داخل همون پارکینگ بردند. وقتی رفتم دیدم بساط پذیرایی شون خیلی مهیاست. به محض اینکه خواستم از جام بلند شم و اعتراض کنم کشیده محکمی به صورتم نواخته شد. انگار منتظر بودن که ماشینی بیاد و منو ببره از حرفاشون اینو فهمیدم. گرم بود عین جهنم. بازم از حرفاشون فهمیدم که ممکنه چند ساعتی ماشین دیر بیاد. لباسامو در آوردن و با یه کابل به جون من افتادن. اینقدر زدند که گاهی خودشون هم خسته می شدند و من به دلیل اینکه دهانم را محکم بسته بودند، حتی فریاد زدن عاجز از بودم. همش می گفتن: "آقای ... ستاد موسوی می چرخونی آره؟ حالی ازت می گیریم که رو سنگ قبرت بنویسن در راه موسوی سقط شدی."

بعد از حدود یک ساعت که زدند، فهمیدند که بیحال شدم. صداهاشون رو می شنیدم اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم. نشوندم گوشه دیوار، داغی و سوزش خونی که از زخمای پشتم راه افتاده بود می خواست جونم رو بگیره. بعد از نیم ساعت که چشامو تونستم باز کنم تو دست یکیشون یه کابل دیدم که یه سرش به جایی نا معلوم وصل بود و یه سر دیگه اش لخت بود. فهمیدم چی قراره بشه، چشامو بستم کابل رو گذاشتن کف پاهام، دردش خارج از تصور وحشتناک بود و بعد اون یکی پام. کف پاهام باز شده بود چند شکاف عمیق و خونی که مثل یه شیر باز شده از پاهام می ریخت.

به اینجا که رسیدیم لرزش دستا و بدن ارسلان رو می بینم. شدید تر شده. زود میگم براش یه لیوان آب میارن. بدنش سرده. انگشتاشو می گیرم تو دستام:

- ارسلان جون می خوایی بذاریم برای یه روز دیگه؟ حالت خوب نیست؟

- نه ادامه می دیم.

صبر می کنم تا حالش بهتر شه بعد ادامه می ده:

نمی دونم چه مدت ازوصل کردن برق به پاهام گذشته بود تمام کف پام زخمای عمیق داشت. و هنوز خونریزی داشت اما نه به شدت قبل. کاملا به هوش نبودم. مدتی بعد که نمی دونم چقدر بود یه ماشین وارد حیاط شد یه ماشین سیاه که معلوم بود برای حمل دستگیر شدگانه. حدود یک ساعت بعد وقتی کاملا هوشیار بودم بهم گفتند بلند شو باید بری داخل اون ماشین. گفتم نمی تونم راه برم. خندیدند و گفتند اما باید بری ما که نمی تونیم بغلت کنیم. فهمیدم دارن منو مسخره می کنند. هنوز وقتی یاد خنده هاشون می افتم عصبی می شم. همون موقع فهمیدم که روزای سختی پیش رو دارم، پس نباید کم بیارم. تصمیم گرفتم تا جایی و تا وقتی که می تونم محکم باشم. با تمام قدرتم از جام بلند شدم درد پشت و پاهام تا مغز استخوانم رو می سوزوند. اما بی آنکه ناله یا شکایتی بکنم به طرف ماشین رفتم. ماشین 1ساعت بود که زیر آفتاب بود و بدنه فلزیش در حد یه تابه ی داغ، سوزاننده بود. پشت و کف پاهای داغون و زخمی من و یه تابه ی داغ. تمام تنم ازشدت درد می لرزید. یکی شون گفت: "یک ساعت تو ماشین بشین و خوب فکر کن. اینجا آوردیمت که بتونی تمرکز کنی و هرچی میخوایی تو ذهنت جمع کنی تا به محض ورودت به ستاد هرچی می دونی بگی."

فهمیدم که نشستن پشت اون ماشین یکی از مراحل شکنجه است. گرمای ظهر خرداد، تن زخمی و یه اتاقک فلزی تمام روزنه ها هم بسته. دیگه نمی تونستم نفس بکشم، تمام تنم سوخته بود. من بی لباس بودم و هرجا که تکیه میدادم همونجا می سوخت. احساس کردم که نسیم خنکی -البته به نسبت هوای داخل اتاقک- وزید. بغل یه پنجره کوچک رو باز کرده بودند. انگار فهمیده بودندکه نفس نمی تونم بکشم. در باز شد و کسی داخل اومد و چشام رو بست. محکمه محکم و ماشین راه افتاد. تکونهای ماشین بیشتر باعث می شد که بسوزم. دقیقا می فهمیدم که پوست تنم می چسبه به بدنه فلزی و سیاه رنگ ماشین. بعد از حدود یکساعت راندن سرعت ماشین کم شد. از صداها می فهمیدم که وارد جایی شدیم. بعدها یعنی حدود یکماه بعد فهمیدم که وارد اوین شده ام. از ساعتی که وارد اوین شدم تصمیم گرفتم که مرد و مردانه پای عقیده ام بایستم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. من هدفی داشتم و هدفم اینقدر مهم و بزرگ بود که جانم برای آن ذره ای ناچیز باشد. به خودم گفت: "روزی که پا تو این راه گذاشتی رو یادته؟ پس مثل یه مرد پای کاری که کردی وایسا". چشام هنوز بسته است که دارم این فکرا رو می کنم. دردم زیاد تر شده از ماشین میارنم پایین. نمی تونم راه برم اما به روی خودم نمیارم. با چشم بسته، اما می فهمم که از کف پاهام خون میاد آخه پاهام می چسبه به زمین داغ. وارد یه راهروی باریک می شم. حسم بهم میگه که اینجا یه جای تنگ و تاریکه. حضور چند نفر دیگه رو هم کنار خودم حس می کنم. از پله ها پایین می ریم. یه جایی مثل زیرزمین. صدای باز شدن یه در فلزی می شنوم:" برو تو." قبلش دستام و چشام رو باز می کنند اما می گن که برنگردم پشت سرم رو نگاه کنم. لنگان لنگان وارد سلول می شم، تاریکه. لباس بهم پوشوندن تکیه می دم به دیوار و نفس عمیقی می کشم. دلم ميخواد بخوابم. اما هر طرف که می چرخم دیواره و درد هم دارم . پاهام رو جمع می کنم می خوابم.

بیدار که شدم نتونستم حدس بزنم ساعت چنده یا چه وقتی از شبانه روزه. به خاطر دردم زیادنخوابیدم. تو همین فکرام که دریچه کوچکی در باز می شه اما من صورت اون فرد رو نمی تونم ببینم: پاشو بیار بیرون. اصلا یادم نیست که پاهام زخمن یه دفعه بلند می شم اما از شدت درد زمین می خورم. دردم حتی از لحظه های اول بیشتر شده دوباره کف پاهام از خون داغ می شن. دمپایی می پوشم و به زور میام بیرون. زندانبانم رو می بینم. اما حرفی نمی زنیم. به ابتدای یه راهرو که می رسم چشامو دوباره محکم می بندن. کسی منو می بره، می خواد مجبورم کنه که تند تر راه برم اما نمی تونم. وارد یه اتاق می شم. احساس میکنم که غیر از من افراد دیگری هم اینجا هستند. شاید دو یا سه نفر دیگر. می فهمم که قراره بازجویی بشم. تو همین فکرام که صدایی منو به خودم میاره:

- آقای ارسلان ... درسته؟

- بله درسته. خودم هستم.

- چه محکم جواب میدی. چقدر زخم و زیلی شدی. چی شده؟

- دست و روی شما سفید!

- چیزی می خوایی مثلا سیگار؟

- نه سیگار نمی کشم.

- ببخشید که اینجوری شده ما نمی خواستیم اینجوری بشه زیاده روی کردن.

- بگو باید برای چی توضیح بدم. یادت باشه که با یه مرد طرفی نه با یه بچه. پس مزخرف نگو.

- می دونی اینجا کجاست؟

- نه نمی دونم. چه فرقی میکنه کجا باشه؟ از استقبالتون فهمیدم با کیا طرفم.

- پس بد نیست بدونی که ماها که اینجا هستیم تحملمون یه حدی داره.

- من بیشتر از يك هفته است که فهمیدم که شما اصلا آستانه تحمل ندارید. اینو از روزی که رای مردم رو دزدیدين و تو خیابونا کشتیدشون فهمیدم. پس حرف بزن بی هیچ توضیح تهوع آوری.

اینجا اولین ضربه رو نوش جان کردم. سرم رو محکم به دیواری که صندلی کنارش بود کوبیدند. مزه خونی که از دماغم می اومد رو چشیدم. سوالات پي در پي شروع شد:

- مستقیما" با کی کار می کردید؟...

ادامه دارد...