۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

رهايي به قيمت جان / بخش دوم

توضيح: بخش اول نوشته "شيدا" درباره دوران دستگيري پسرعمويش "ارسلان" را خوانديد. تا جايي كه ارسلان مقابل بازجويش قرار گرفت. ادامه اين ماجرا را از زبان ارسلان و در زندان اوين مي خوانيد:

رهايي به قيمت جان / بخش دوم

اولین ضربه رو نوش جان کردم. سرم رو محکم به دیواری که صندلی کنارش بود کوبیدند. مزه خونی که از دماغم می اومد رو چشیدم. سوالات شروع شد:

- مستقیما با کی کار می کردید؟

- مستقیم و غیر مستقیم نداشت. من یکی از ستادهای آقای موسوی رو اداره می کردم. البته نه تنهایی دوستام بهم کمک می کردند اما مسولیت هر اتفاقی با من بود. ستاد چرخوندن جرمه؟

- نه نیست. اما کاریی که شما می کردید داخل اون ستادا جرمه.

- چه کاری می کردیم که جرم بود.

- حواست باشه که اینجا فقط ما می پرسیم. اینو برای اولین بار و آخرین بار میگم

- خیلی خب

- حالا به هرچی میگم دقت کن و خوب گوش بده چون فقط یه بار میگم. شما مستقیما از کی دستور می گرفتید.

- گفتم که دستوری در کار نبود.

- شنیدم که خیلی ولخرجی می کردی و از مردم پذیرایی هم می کردی.

- با اینکه لزومی برای توضیحش نمی بینم باید بگم که همه مخارج این چنینی رو خودم تامین می کردم.

- اما ما تازگیها فهمیدیم که دست عده ای دیگر همه در کار بوده. قرار بوده شماها همه باهم طرح یه براندازی رو تو مملکت اجرا کنید. آره؟

گفتن حرفای اینچنینی ادامه داشت. عصبی شده بودم از پرسیدن سوالای یکنواخت با اینکه می دونستم همه اینا نقشه است برای فرسایش روانی من اما اصلا نمی تونستم خودم رو به بی خیالی بزنم. حتی گاهی تغییر لحن میدادن جوری که بیشتر عصبی می شدم. فهمیدم که با بد کسائی طرف هستم. من که تا اون روز پام به هیچ جای این چنینی باز نشده بود، فکر کردم منم باید مقابله به مثل کنم. البته الان اصلا پشیمان نیستم. به ارسلان میگم : "آره البته نبایدم از اینکه 500 میلیون برات وثیقه گذاشتن ناراحت باشی." بعد با هم می خندیم.

ارسلان ادامه میده: وقتی بهم گفت که طرح یه براندازی رو پیاده می کردید با تمام قدرت و از ته و با تمام دردی که داشتم خندیدم. خندیدن من از شکنجه روانی اونا موثرتر افتاد چراکه ضربه ای با مشت به دهانم کوبیده شد. فهمیدم لبم پاره شده و خون داره از چونه ام می چکه. اما بازم سعی کردم خم به ابروم نیارم. بازجو بهم گفت:

- یادت باشه که ما می خواستیم دوستانه باهات حرف بزنیم اما خودت نخواستی.

- می خوایی دوستانه باشه چشام رو باز کن، دستام رو هم باز کن تا دوستانه حرف بزنیم مثل دوتا مرد. بذار یه چیزی هم من بگم که تو بدونی با کی طرف هستی. من پای همه چیز وایسادم اصلا هم از مردنم نمی ترسم. وقتی دستام رو بستید و چشام رو چشم بند گذاشتید فقط یه برداشت من از این کارتون می تونم بکنم. اونم اینکه اون کسی که می ترسه شماهائید. من خیلی خرم. تو هم این یادت باشه.

- (خندید) حالا برو استراحت کن فردا بیشتر با هم حرف می زنیم. مادر ... روزی که اینجا صدای سگ بدی رو بهت قولش رو میدم. حالا کری بخون.

تو دلم گفتم خدارو شکر که گذاشت برم. آخه خیلی خسته بودم. فکر کنم بازجویی پس دادن از سخت ترین کارهای بدنی هم توان گیر تر باشه. خوابم میومد در حد مرگ. سرم از ضربه هایی که به صورت و سرم خورده بود درد می کرد. وقتی فکرش رو می کردم که از ظهر تا الان چه بر سرم گذشته عصبی می شم. آخه برای چی؟ به چه جرمی؟ ما چه کار بدی کرده بودیم که باید اینجوری تاوانش رو پس میدادیم. بااینکه چشام بسته بود فهمیدم که تحویل زندان بان داده شدم. چشام رو باز کرد همینطور دستام رو و منو تا سلول انفرادی که حتی نمی تونستم پام رو کامل توش دراز کنم همراهی کرد. فکر کردم از دیدن قیافه من تعجب می کنه اما نکرد. چه فکر احمقانه ای کرده بودم اون کارش از صبح تا شب دیدن قیافه های اینجوریه. بهم گفت:" در هیچ حالی صدایی از سلولت نباید بیاد بیرون. خودمون سر میزنیم. فهمیدی؟" همونجا بودکه فهمیدم خیلی وضع جسمیم خرابه. نور داخل سلول اندازه ای نبود که خیلی خوب جایی رو ببینم. تاریک بود. مچاله شده دراز کشیدم. سرم خیلی درد می کرد، پشتم، پاهام، صورتم. تا اون روز اینهمه درد رو باهم تجربه نکرده بودم اما خوابم میومد. همین که خواست خوابم ببره. چراغ سلول روشن شد فکر کردم شاید خاموشش کنن. اما نکردند کلافه شده بودم آخه می دونی که من باید حتما همه جا تاریک باشه تا بتونم بخوابم. با همه دردم بارها این دست اون دست شدم بلکه بتونم بخوابم، نشستم، صورتم رو گذاشتم بین دوتا دستام اما نشد. اونجا برای اولین بار با همه این ادعام دلم میخواست گریه کنم. گریه برای این همه بی عدالتی. عصبی بودم در ضمن یادم اومد که زندانبان گفت نباید هیچ صدایی از سلولم شنیده بشه پس اعتراض وضع رو از اینی هم که بود بدتر می کرد من دیگه می دونستم کجام. تمام سلولهای بدنم درد می کرد تو گیجی همین درد بودم و فکر کنم حدود دو ساعت بعد از اتمام بازجویی بود که در سلول باز شد:

- بلند شو بیا بیرون

- کجا ؟ تازه اومدم گفتن تا صبح کاری بهم ندارند که

- بلند شو بیا بیرون

منو دوباره برد جلوی همون دری که چند ساعت پیش ازش بیرون اومده بودم چشام رو بستن و دوباره همون کسی که دفعه قبل منو تحویل گرفته بود منو به اتاق بازجویی برد. اینو از روش بردنش که همراه با کشیدن بود فهمیدم. دوباره همون سوالای بی سر وته و نفس گیر. تو می خواستی چه اقدامی علیه نظام انجام بدی؟ نقشه ات چی بود؟ اسم اون انگلیسی که پلن رو براتون توضیح میداد چی بود؟

سوالات اینقدر عجیب و غریب بودند که من حتی نمی تونستم براشون دروغ بگم. شوکه شده بودم. فقط انکار می کردم اما در عوض اونا تو هر بار بازجویی از من، حرفای عجیب و غریب و جدیدتری می زدند. می خواستم برم دستشویی اما نگذاشتن. تمام تنم می لرزید خسته بودم، عصبی و تنی که پر از درد بود. اون شب بدترین شب زندگیم بود شيدا!

ارسلان می گفت و من گریه می کردم. ادامه داد: وقتی خسته شدند منو دوباره برگردوندند به سلولم. حدس زدم نزدیکهای سحر باید باشه. زندانبان بهم گفت که روزی 3بار می تونم برم دستشویی. تو همه مسیر رفتن به سلول به وارد شدن به مرحله دیگری از زندگیم فکر می کردم. با اینکه از شدت خستگی و درد در حال مرگ بودم همش به بابا و مامان فکر میکردم از ته دل گریه کردم نه به خاطر درد یا شکنجه به خاطر مامانم که نمی دونستم الان تو چه حالیه. بعد به خودم دلداری می دادم که حتما تا الان بهشون خبر دادن. یه دفعه یادم افتاد که کسی چیزی از من در این مورد نپرسیده. نه شماره و نه آدرسی خواسته نشده. دوباره دیوانه شدم.

نمی دونم چند روز بود که اومده بودم زندان. بازجویی ها همچنان ادامه داشت. شنیده بودم قبلا که بارها کسایی مثل کیان تاجبخش یا هاله اسفندیاری یا سعیدی سیرجانی رو مجبور کرده بودند که اعتراف دروغ بکنند پس مطمئن بودم که برای من هم دنبال همچین چیزی هستند. بعد از چند روز بازجویی پیاپی به این نتیجه رسیده بودم که من هم باید اعتراف ساختگی می کردم و می گفتم من آشوب خیابانی درست کردم و اراذل و اوباشم. محاله! هرگز چنین چیزی نخواهم گفت حتی اگر بمیرم. دیگه بدتر از این شکنجه که چیزی نیست. غذایی که می دادند فقط یه وعده در روز بود. خیلی هم کم. اما کاری نمی کردم که احتیاج به انرژی زیاد داشته باشم. یه روز مثل روزای دیگه اومدن منو بردند برای بازجویی. تقریبا من روزی دوبار بازجویی داشتم. احساس می کردم که اونا هم خسته شدند مثل من. بهم گفتن که اگر حاضر بشم که اقرار کنم که از طریق یکی از ستادهای آقای موسوی اقدام به آشوب خیابانی می کردم اونهم تحت تاثیر تبلغات یا همکاری با جناح و گروه خاصی خارج از ایران، با قید وثیقه منو آزاد می کنند. گفتم: "برای کسی تو شرایط من حکم اعدام وجود داره؟ حاضرم بمیرم اما چنین کاری نخواهم کرد." اونروز بعد از اینکه بازجویی تمام شد دیگه منو به سلولم نبردند. فکر می کردم یک هفته ای از بودنم در سلول گذشته بود. بهش عادت کرده بودم. منو چشم بسته دوباره تحویل دادند. اما کسی دیگر منو تحویل گرفت آخه روش بردنش فرق می کرد. احساس کردم به یه جای گرم وارد شدم. صدای باز شدن یه در سنگین شنیدم و یه حرارت که به صورتم خورد و صداهایی که کاملا معلوم بود اینجا جایی مثل شوفاژ خونه است. گرمای تابستان و حرارت شوفاژ خونه. بهم گفت برنگرد. چشام رو باز کرد اما دستام رو نه. هلم داد و درو رو بست. خدایا خیلی وحشتناک بود. گرمایی که حتی نفس هم نمی گذاشت بکشم. فکر کن شوفاژخونه زندان می تونه از سیستم گرمایش یه خونه چقدر بزرگتر باشه. جیره غذاییم اون روزا فقط یه سیب زمینی بود اونم هر روز ظهر. بارها و بارها از شدت گرما استفراغ کردم. بعضی وقتا جوری حالم به هم می خورد که فکر میکردم همین الانه که قلبم رو استفراغ کنم. اما احساس می کردم که دارن منو می بینن. یه روز که دیگه نتونستم تحمل کنم بی هوش شدم. منو به بهداری زندان بردند، زخم لب و پاهام داشت عفونت می کرد. قلبم درد می کرد با همون چشم بسته که نتونستم حتی دکترم رو ببینم چند تا آمپول به من تزریق کردند با یه سرم. کمی که حالم بهتر داشت می شد دوباره منو به شوفاژ خونه بر گردوندند. یه شب تو شوفاژخونه جدی تر از همیشه از خدا خواستم بمیرم. چند مشت به در کوبیدم و چند ناسزا گفتم می خواستم مطمئن بشم که صدامو می شنوند. اومدن و محکم دهانم رو بستند. از راه بینی خوب نمی تونستم اون هوای داغ رو نفس بکشم. درد قفسه سینه رو برای اولین بار اونجا تجربه کردم و برای اولین بار شهادتینم رو گفتم. مدتی که تو شوفاژخونه بودم دوبار شهادتینم رو گفتم. من نزدیک به دو هفته تو شوفاژ خونه زندانی بودم علاوه بر اون هر روز بازجویی داشتم برای جرم مرتکب نشده. سوالاتی گنگ و چیزایی که من تاحالا حتی یکیشون رو هم نشنیده بودم. من جوابی برای هیچ کدوم از سوالات نداشتم چه بایدمی کردم؟ از طرفی نمی خواستم مثل ترسوها دروغ بگم فقط می گفتم خدایا بهم طاقت بده که تحمل کنم. خودم متوجه کم شدن وزنم می شدم. بعد از دوهفته وقتی از شوفاژخونه بیرون اومدم مرحله جدید از شکنجه هام شروع شد. همش منو تهدید می کردندکه اگر حرف نزنی برادرت رو می کشیم. یه روز یه عکس از برادرم بهم نشون دادن که سر و صورتش زخمی بود اون روز نزدیک بود از شدت عصبانیت و نگرانی دیوونه بشم تصمیم گرفتم به خاطر خانواده ام تن به همه دروغها بدم. اما تو همون حال انگار کسی بهم میگفت که بایداز خدا فقط صبر بخوام. شکنجه هام روانی بودند دیگه، همش می گفتند که خبر داریم مادرت بارها بیهوش شده و بستری شده . اونا نمی دونن تو اینجایی فکر می کنند کشته شدی اما جسدی هم تحویل نگرفتن. به اونا فکر کن. حرف بزن و خودت و خانواده ات رو خلاص کن.

تو این لحظه که ارسلان داره حرف می زنه یاد روزی افتادم که برادرش رو جلوی در شرکتش دستگیر کردند و چند روز بعد هم آزادش کردند. پس اینا برای آزار ارسلان بوده!!

ارسلان گفت: دلم می خواست بمیرم و نبینم پدر و مادرم در به در دنبالم می گردن. یاد شبایی می افتادم که گاهی دیر میومدم خونه مامان از دستم گریه می کرد. خدایا مادرم! بابام ! ای خدا من چی کار کنم؟ دروغ بگم و خانواده ام رو نجات بدم یا نه پای قولی که به خودم دادم بمونم؟ خداجون می شه من از اینجا رها بشم؟ یعنی ممکنه؟ دیگه نا امید شده بودم. نمی دونم چند روز بود اما خیلی از روزی که من دستگیر شدم گذشته بود. زندگی تو انفرادی و بی خبری خودش عذابی نگفتنی بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. مخصوصا شبایی که صدای الله اکبرها رو می شنیدم. می دونستم بیرون یه خبرایی هست اما دلم می خواست بدونم چه خبره؟ مردم چی کار می کنند. این مدت بدجوری درد قفسه سینه داشتم بعضی وقتا قلبم خیلی درد می گرفت. به خصوص وقتی به مامان فکر می کردم. دلم براش تنگ شده بود. دلم برای همه چی تنگ بود. برای تو که همش با هم دعوامون می شه . دلم می خواست بیام بیرون و تو یه کتک مفصل بهم بزنی اما رها بشم. نجات پیدا کنم. اینجا دوباره گریه می کنم با صدای بلند. ارسلان اما نگاهم میکنه. ما به تو افتخار می کنیم.

ارسلان بازم می گه: یکی دوروز بود که دوباره برگشتم به انفرادی. یکمی حالم بهتر شده بود درد قفسه سینه ام کمتر بود. اما فکر بی خبری خانواده ام عذاب همراهم بود. ظرف دو هفته ای که فکر میکنم از بودنم تو شوفاژخونه گذشته بود احساس می کردم خیلی سبکتر شده بودم. با اینکه آینه ای در کار نبود اما شل شدن پوست صورتم رو می تونستم لمس کنم. تو اون یکی دوروز بازجویی نداشتم. یه روز صبح بعد از اینکه نماز خوندم اومدن دنبالم:" بیا بیرون" دوباره فهمیدم یه خبرایی هست. اما فکر می کردم بازجوئیه. به خودم گفتم:" تو این دوروز به اندازه ای انرژی ذخیره کرده ام که بتونم یکی دوروز بازجویی پس بدم." منو دوباره چشم بسته بردن به جایی دیگر. اینو از موزائیک های کف فهمیدم آخه طرح داشتند. با چشم بسته منو نشوندن رو یه صندلی و گفتند همینجا بشین. دستام اما بازم بسته بودند. نشستم. فکر کنم نزدیک به نیم ساعت هیچ خبری نبود. همین موقع بود که صدای ناله های زنی رو شنیدم که از صداش معلوم بود جوانه. اول فکر کردم الان قطع می شه چند دقیقه دیگر شاید و ...

اما نشد. صدا لحظه به لحظه بیشتر می شد. ناله های اون زن نگون بخت جگر سوز بود نمی دونم چه خبر بود. شکنجه یا ... فقط التماس هاشو می شنیدم و ضجه هاش. نزدیک به یک ساعت تحمل کردم بعد از یک ساعت شروع کردم به گریه کردن. تصور اینکه با اون زن چه می کنند خردم می کرد من برای دومین بار گریه کردم. بار اول برای دلتنگی برای مادرم و بار دوم برای اون زن. هزاران فکر به هولناک به سرم می زد همش می گفتم نکنه شيدا باشه. خدایا نکنه چشام رو باز کنند و دری باز بشه و ببینم تویی که ...

ارسلان دوباره اینجا دچار لرزش می شه. رنگش می پره. جیغ می زنم: "مريم، عمو،..."

همه می دوند بیرون. کمک می کنند ارسلان رو می بریم تو. مريم بهش یه آمپول تزریق می کنه و میگه که دچار افت شدید فشار خون شده.

ارسلان الان چند ساعتی هست که خوابیده. سرم رو گذاشتم روی پای عموم. فکر کنم منم خوابم برده. آخه الان چشام رو باز میکنم. بلند می شم با نگاه دنبال ارسلان می گردم عمو می گه خوابه. بعد عمو بغلم می کنه گریه می کنم. صدای ارسلان رو می شنوم: " شيدا رفت؟" میدوم بیرون: "خوبی؟" لبخندی می زنه و میگه خوبه. داشتم می رفتم که ارسلان ازم خواست بمونم تا بقیه ماجرا رو بگه. می گه که توان تکرار این ماجرا رو برای چند روز نداره. میخواد همه چی یه دفعه تمام بشه.

دوباره شروع می کنه: بلند شدم و شروع کردم به داد زدن: "ولش کنید من حاضرم به جای اون بدترین شکنجه ممکن رو تحمل کنم به شرطی که ولش کنید." اما کسی جوابمو نمی داد. صدای اون زن گاهی ضعیف می شد. معلوم بود که دچار حالت نیمه بی هوشی میشه. من غیر از صدای اون زن صداهای چند مرد رو هم می شنیدم. دیگه توان رو صندلی نشستن رو نداشتم. رو زمین زانو زدم و از ته دل گریستم به پریشانی ملتی که اینچنین اسیر سبعیت هستند. تنها یک سوال داشتم و آنهم اینکه به کدامین گناه؟ تو همون حال از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیگه صدایی از اون زن نمی شنیدم. نمی دونم چی شد؟ یکی دو ساعت بعد بدون اینکه کسی جواب سوالاتم رو بده منو به سلولم بردند. اما تا دیروز که آزاد شدم کابوس اینکه مبادا اون زن جوان تو باشی خواب رو از چشم من گرفت. دیروز اولین چیزی که از کامران پرسیدم حال تو بود: شيدا رو هم گرفتند؟ وقتی گفت نه انگار بزرگترین و سنگین ترین بار دنیا از دوش من برداشته شد. هرچند که اون هم با تو فرق نمی کرد اما تو نزدیک ترین تصور ممکن من بودی. دوباره هر روز بازجویی. دیگه توان نداشتم دچار تحلیل جسمی و روحی شدیدی شده بودم. دلم می خواست بمیرم چون دیگه از آزاد شدن ناامید شده بودم. خودشون خوب می دونستند که من چیزی که اونا میگن رو نمی دونم یا اساسا ادعایی با مبنای اونا در کار نبود. یه روز تو یکی از بازجویی ها بازجوم بهم گفت: "یادته روز اول گفتی پای همه چی هستی؟ حالا هستی؟ بدجوری زهوارت در رفته". بهش گفتم: " بهت قول می دم که تو فقط کافی یک هفته جای من باشی اونوقت معلومه که کی زهوارش در می ره"

بعد از شکنجه های روانی علاوه بر عذاب روحی هرروز بازجویی بود و شکنجه های بدنی. برای شکنجه های بدنی منو از جاهای هولناکی عبور می دادند. دستام رو می بستند به طنابی که از سقف آویزون بود و با کابل می زدند. من حضور کسائی که روی زمین افتاده بودند رو حس می کردم احساس می کردم یه چیزایی چسبناکی روی زمین ریخته بود مثل خون. صدای نفسهای گرفته ای رو می شنیدم. صدای ناله هایی که در حال خفه شدن بودند. فهمیدم که خیلی ها مثل من هستند و من مثل خیلی ها. قوت قلب می گرفتم از طرفی از سویی دیگر هم منقلب می شدم. دلم می خواست جان مرا به جای همه میگرفتند و بقیه را رها میکردند. باور کن همه اون ناراحتی ها رو فقط به خاطر اینکه ایمان داشتم که آزادی بها داره، به جان می خریدم.

دوباره چندروزی بود که راحتم گذاشته بودند. می دونستم آرامش قبل از طوفانه. می دونستم بعدش یه خبریه. پس سعی کردم قوی باشم و دلم رو به این آرامش خوش نکنم. نزدیک به شاید 10 روز خبری نبود. تا اینکه یه روز بهم یه حکم دادند. خوندمش حکم اعدام بود. اول فکر میکردم که اشتباه می کنم و چشام عوضی دیدند اما اشتباه نبود. یادمه سه بار از روش خوندم تاحسابی مطمئن شدم که حکم اعدام منه. بازجویی ها دوباره شروع شد: "فرصت زیادی نداری پسر نمی خوایی خودت رو نجات بدی؟ خانواده ات چی؟" تو اولین بازجویی بعد از حکم داد زدم، اعتراض کردم، گفتم من وکیل دارم، چه جوری میشه بی دادگاه من به اعدام محکوم شده باشم؟ چه طوری وکیلم نبایداز حالم خبردار باشه؟ به چه حقی؟ به چه جرمی؟ اما اونا فقط بهم خندیدند و گفتند بریز دور این مزخرفات رو، اینجا فقط ماییم و تو و من گفتم خدا رو فراموش کردی. بازم خندیدند.

این روزا دیگه چیزی نمی گفتم. تو همین بازجوییهای اخیر بود که گونه و ابروم شکست در اثر مشتی که به سر و صورتم زدند. به خودم می گفتم حالا که تا اینجا اومدم حیفه که خرابش کنم. حالا که اینا اینقدر از سکوت من عذاب میکشن پس ادامه میدم، حیفه جا بزنم، نباید کم بیارم. یه روز صبح وقتی برای نماز بی وضو بیدار شدم، زندانبان اومد سراغم:" بیا بیرون". فهمیدم چی قراره بشه. بازجو میگفت:

- دیدی چقدر بهت گفتیم حرف بزن. الان اگر هم بخواهی دیگه کاری نمی شه کرد.

- من که نگفتم می خوام چیزی بگم که تو اینو میگی.

- حالا وقتی پای طناب خودت رو خیس کردی می فهمی من چی میگم.

- محاله.

همه جا تاریک بود. احساس می کردم می ترسم سردم شده بود. اما فکر نمی کردم خودم رو خیس کنم. طناب دار، جرثقیل، چهارپایه، آمبولانس و تنی که می لرزید. شيدا نمی دونی چقدر سخته. خیلی سخته ببینی داری می میری. بدنم می لرزید جوری که نمی تونستم راه برم. زیر بغلهام رو گرفته بودند. منو بردن بالا و طناب رو گردنم انداختند. داشتم شهادتینم رو می گفتم که خندیدند و گفتند:حالا این بار می بخشیمت بیا پایین. تو همه این دوماهی که اینجا بودم هیچ دفعه به این اندازه دچار نفرت نشده بودم. هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم که کاری که می کنیم درسته.

بعد از اون شب که من به خاطرش به شدت و چند روز دچار افت فشار خون شدید شده بودم، چند روز تو بهداری بستری بودم و با دارو فشار خون رو بالا نگه می داشتند. بعداز اون به بند منتقل شدم و دیگه انفرادی نبودم. وقتی برای اولین بار صورتم رو تو آینه دیدم باورم نشد که منم. فکر کردم کسی کنارم ایستاده. آروم دستم رو به صورتم کشیدم تا مطمئن شدم که خودم هستم. از خودم می ترسیدم. دوباره یاد مامان افتادم اگر منو اینجوری ببینه چی می شه؟ دلم براش می سوزه چقدر اذیتشون کردم. از اون روز که اومدم تو بند فهمیدم که تازه چند روزه از زنده بودن من با خبرند و بعد از اون، همه درگیر رهایی من بودند تازه تونستم تو این مدت خانم ... وکیلمون رو ببینم و بقیه ماجرا که خودت بهتر از من می دونی.

دارم برمیگردم خونه. بازم دچارهجوم فکرای عجیب و غریب شدم. احساس میکنم مصمم تر شدم، هدفم روشن تره. هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم که چی می خوام به خاطر کشور به خاطر مملکتم. دیگه حاضر نیستم ذره ای از خواسته ام کوتاه بیام، مثل ارسلان، ارسلان هم نمی خواد . امثال من هم نمی خواهند و ارسلان ها هم نخواهند خواست. ما بی شماریم. هنوز باورم نمی شه که این مصائب بر ارسلان ها گذشته. دراز کشیده ام رو تخت و غرق در اتفاقاتی که افتاده.

از بالای تخت لبه یه کاغذ رو می بینم برش می دارم ببینم چیه:

مبادا رویاهایت رو فراموش کنی

می دانم که می خواهی کاری را به پایان ببری

شاید دیریاب باشد و بسیار دشوار، شاید بفرسایی و بخواهی رها کنی،

گاه تردید کنی که به این همه می ارزد؟

اما به تو ایمان دارم و هیچ تردید ندارم که پیروز خواهی شد

اگر بکوشی.

آماندا پیرس

۶ نظر:

  1. آفرين به استقامت و پايمردي تو جوان ايران زمين. اميدوارم تمام در بندان اين ظالمان به زودي آزاد شوند

    پاسخحذف
  2. mesle kaboose,.....khoda khodesh be dade hameie arsalana berese.....movafagh bashid

    پاسخحذف
  3. آفرين به استقامت و پايمردي تو جوان ايران زمين. اميدوارم كه تمام در بندان اين ظالمان به زودي آزاد شوند.

    پاسخحذف
  4. ممنون از در میان گذاشتن این اتفاقها. ارسلان ها زیادند و ما بیشمار....

    پاسخحذف
  5. خدايا اين همه سبعيت غيرقابل باوره اين حرامي ها دست پرورده كدوم ابليسي هستند خواستم بگم دست پرورده كدوم حيواني هستند ديدم هيچ حيواني با همنوع خويش اين چنين نمي كنه اينها از كدوم تبارند لعنت بر اين ابليسان و تبارشان

    پاسخحذف
  6. مي بينيد به نام دين چه مي کنند؟ ما دين داران با چه روئي از حقانيت دين بگوئيم؟ اين رنج و غريبي اسلام را به که بگوئيم؟ خداي محمد خودت ريشه اين ظالمان را بخشکان. نجات دين محمد در هلاک اين حاکمان جائر است.

    پاسخحذف

نظر يا مشاهدات خود را از جنبش حق طلبانه ايرانيان بنويسيد.