۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

يك "شاهد سبز" از هفته بسيج مي گويد!

ما و هفته بسيج!

- چرا آبجي كوچيكه غمبرك زده؟

هر وقت آريا ميخواد سر به سرم بذاره اداي برادر بزرگه فيلم مادر درمياره ، ميشه خان داداش و منم آبجي كوچيكه ! خنده ام گرفت ... .

- من كه ميدونم غصه ات چيه ! باز 2 تا قطره بارون ديدي دلت هواي بيرون كرده . پاشو حاضر شو زنگ زدم حميد بياد بريم بيرون.

آخ كه چقدر ذوق كردم ، از غروب هواي دلم ابري بود ، آسمون هم انگار غصه داشت . اومد و رفتيم دنبال دوست ديگه ايي، پاي ثابت شبهاي باروني تهران بوديم.

- بچه ها كجا بريم؟

- هر جا دوست داري ، فقط برو ... .

- ميبرمتون يه جايي كه تا حالا نديدين ، الان بايد قشنگ باشه.

نفهميدم از تو كوچه ، پس كوچه هاي شمال شهر كجا رفت فقط ديديم دائم داريم بالا و بالاتر ميريم. تا رسيديم به جايي كه كل تهران زير پا مون بود. با كلي خونه و چراغ ريز كه مثل دل آدماش سوسو ميزد. بارون نم نم داشت ميباريد. تنها نبوديم ، بودن كساي ديگه ايي كه مثل ما دل به آسمون سپرده بودن. قطره هاي بارون و نماي قشنگ شهر به اضافه يه قطعه پيانوي معروفي آرومم كرده بود . بعد از چند روز پر از استرس و نگراني بهترين لحظات رو ميگذروندم . حميد گفت : آتي ! ميگي آخرش چي ميشه؟

- نميدونم ، يعني ميدونم ولي نميتونم دقيق بهت بگم . ولي يه چيز و مطمئنم ، اينجوري نميمونه.

- از كجا اينقدر مطمئني ؟

- يه نگاه به آدما بنداز. ببين تو چشماشون چي ميبيني ؟ همه خسته ان ولي اميد دارن ، دلگرفته ان ولي به هم دلگرمي ميدن ، يه جورايي شاكي ان ولي به هم گير نميدن حالا ديگه ميدونيم چي ميخوايم ، نه اين كه فقط بدونيم چي نمي خوايم . قبلا" نه درد و ميدونستيم ، نه درمون ولي الان هم درد و شناختيم و هم درمونش. اين چراغا رو نگا كن. اصلا" تمام شهر و نگا كن با تمام خونه ها و آدماش. باورت ميشه اين همون شهريه كه 13 آبان لرزيد؟

مطمئن بودم قانع نشده ، از همه كوچيكتر و كنجكاو تر و سر سخت تره . هر چند تقريبا" تو تمام تظاهرات ، جز يكي همراهمون بود ولي هنوز انگار شك داشت كه ايران آبستن حوادث بزرگه و مردمش در تدارك حركتي عظيم. حسام ، دوست ديگه گفت :

- راستش و بخواي انگار خودمون هم تا قبل سرگردون بوديم ، چه تو دانشگاه ، چه سركار ، چه تو زندگي... ، راست ميگي ، انگار يه چيزي نميذاشت به زندگي فارغ از روزمرگي نگاه كنيم . شايد ترس يا شايدم عادتمون داده بودن به زندگي يكنواخت . نخندي آ ! ولي ياد ماتريكس مي افتم ، همه آدما به ظاهر داشتن زندگي ميكردن بدون اينكه بدونن اونا فقط دارن اداي زنده ها رو درميارن ... اصلا" نميدونستن زندگي و آزادي چيه؟ اسارت و براشون آزادي معنا كرده بودن، گرفتي چي ميگم ؟

حميد پريد وسط :

- حسام باقالي مهمون من ، تو رو خدا اين يه قلم و بيخيال شو وگرنه تا صبح يه سه واحد فلسفه پاس كرديم ... !!!

تو گير و دار همين حرفا و شوخي ا بوديم كه ديدم آريا ميگه:

- اينا اين وقت شب اينجا چي كار ميكنن ؟ !

پشت سرم و ديدم ، يه نيسان بسيجي . با سرعت اومد پشت ماشينا پارك كرد ، طوري كه كسي نتونه بره . 3 ، 4 نفر با لباساي پلنگي پريدن بيرون ، 3 تاشون اسلحه داشتن و دست يكي هم اسپري بود. دلم هري ريخت ، همين وكم داشتيم . اومدن سمت مون ...

- ضبط و خاموش كن ! مدارك خودرو ! خانم بشين تو ماشين !

ديدم آريا با سر اشاره كرد بشين . قيافه اش مثل هميشه آروم بود . ماشين بغل دستي 2 تا دختر بودن با يه پسر . دخترا هم مثل من اجبارا" تبعيد شدن به داخل . قيافه هاشون نشون ميداد نهايتا" 20 سال دارن ولي يكي باهاشون بود كه مسن تر بود و بهش ميگفتن حاجي. نشستم ، حميد اومد مدارك و برداره . شيشه ها رو بخار گرفته بود و به بيرون ديد نداشتم و سكوت داشت هيبتش و به رخم ميكشيد . عصبي شده بودم . نميدونم چند دقيقه گذشت ، دل دل كردم پياده شم . به صداي ضربه به شيشه پريدم . شيشه رو دادم پايين .

- مدارك شناسايي ؟

اتفاقي شناسنامه همراهم بود ولي كارت موسسه رو دادم بهش . چراغ قوه رو انداخت روش با چشمي كه تنگ و گشاد كرد مطمئن شدم نتونسته نوشته انگليسي رو كارت و بخونه و به عكس استناد كرد . حاجي رو صدا زد بياد :

- اين كارت كجاست؟

- روش نوشته ، كارت تحصيليه... .

- اينا كي ان باهات ؟

- اوني پليور روشن تنشه برادرمه ، اون 2 تا هم دوست خانوادگي ... .

- كه برادرته ها... !!!

كارت و برد ، انگار داشت همين سوال و از بچه ها هم ميكرد ، ديدم 2 تا ديگه شون هم همين پروسه رو درمورد ماشين بغلي دارن اجرا ميكنن . چند دقيقه گذشت ، حالا كه هويتم معلوم شده بود دليلي نداشتم كه خودم و تو ماشين حبس كنم ، پياده شدم . يكي از بسيجي ها اومد جلو ، فكر كردم ميخواد بگه چرا پياده شدي ، خودم و آماده كرده بودم كه جبهه بگيرم :

- يكي بياد در صندوق و باز كنه !

حميد در و باز كرد ، كل صندوق و داخل ماشين و داشبورد و زير صندلي ها رو گشت . 2 تا دخترا پياده شده بودن ، رفتم سمتشون ، خواهر كوچيكه ترسيده بود با خنده گفتم ...

- مشكل منكراتي كه ندارين ؟

- نه بابا ، اين نامزدمه ، عقد كرديم فقط شناسنامه همراهم نيست ، گواهينامه دارم .

خواهرش گفت :

- نكنه ببرنمون كلانتري تا يكي شناسنامه بياره ؟ من و يه دفعه 2 سال پيش بخاطر شال سرم گشت ارشاد گرفته ، همون 2،3 ساعت كلانتري واسه تا آخر عمرم بسه .

يخ كرده بود و همين جوري كه حرف ميزد ميلرزيد ، مثل هميشه تو جيبم آبنبات داشتم ، يكي بهش دادم و گفتم :

- اينا از كلانتري نيستن ، بسيجي ان ، نگا كن حتي بيسيم ندارن كه مدارك ماشين و استعلام كنن .

قانع نشده بود ، يكيشون اومد جلو

- برو اون ور وايسا...

يه وري نگاش كردم ، اومدم بگم بچه من حداقل 7 ، 8 سال ازت بزرگترم ، اوني كه اين لباس و اسلحه رو بهت داده ادب يادت نداده ؟ حرفم قورت دادم و اومدم پيش پسرا ... .

- حميد شماره پلاكش و يادداشت كن ، نكنه يه وقت با مدارك برن .

نزديك به نيم ساعتي گذشت ، حسام داشت يه پاكت سيگار و تموم ميكرد ، حميد كاپوت ماشين و داده بود بالا و با آريا مثلا" سرشون تو پيچ و مهره ها بود كه مي دونستم نيست . منم داشتم تهران و نگا ميكردم و تو اين فكر بودم كه تو اين شهر به اين در اندشتي الان ، تو همين لحظه چند جا داره دزدي ميشه ؟ چند تا آدم بي ماشين ميشن؟ به چند نفر تجاوز ميشه ؟ بچه كسي و ميدزدن ؟ پدر كسي و ميكشن ؟ مادر خانواده ايي از فرط فقر معصوميت شو با پول عوض ميكنه ؟ زير اين چراغاي رنگي كه هر كدوم يه قصه ان و شايد بعضي ا يه غصه كسي كمك ميخواد ؟ كلافه بودم ...

- تو چه فكري ؟

حسام بود.

- هرچي دودو تا چهار تا ميكنم ببينم اينا واسه چي علاف مون كردن نميفهمم.

- حكمتش اين بود كه حميد الان ميدونه آخرش چي ميشه !

خنده ام گرفت ، اينجوري بهش نگا نكرده بودم . رفتم پيش آريا.

- اينا رو ول كني حالا حالا ها اين جاييم . بيا بريم مدارك و بگيريم بريم ، ساعت از 1 گذشته .

پسر ماشين بغلي هم همراهمون شد ، بهشون نزديك شديم طوري كه صداي حرفشون و ميشنيديم . به ماشين تكيه داده بودن و پشتشون به ما بود .

- ديشب و بگو ، دختره اينقدر پر رو بود كه ازم كارت شناسايي ميخواست ، حاجي اگه گل روت نبود به خدا ميبردمش جايي كه كارت خواستن يادش بره ...

حاجي گفت :

- چند بار كه باهاشون قاطع برخورد بشه ، ديگه پر رو گيري نميكنن . سيد ميگفت برخورداي اين چند روز موثر بوده . شبا شهر خلوته . يه 5 دقيقه ديگه مداركشون و ببر بده بهشون ... !

3 تايي هم و نگا كرديم و يواش برگشتيم سر جاي اول ، هضم شنيده ها سخت بود و سخت تر اين كه با گوش هاي خودم شنيده بودم و نه بواسطه . حدسمون درست بود ، نه استعلامي در كار بود نه سوال و جوابي ، ما صرفا" گوش مالي مي شديم . به زعم خودشون داشتن ازمون زهر چشم مي گرفتن . مدارك و برگردوندن و نشستيم تو ماشين . تو طول راه كسي حرفي نزد يعني صداي سكوتمون بود كه داشت تو گوش همگي فرياد مي كرد ، فكر كنم ديگه همگي با اين رفتاري كه ديديم به اجماع رسيده بوديم آخرش بالاخره چي ميشه ! اون شب بيشتر از اين كه حس حقارت و اسارت و به ما القا كنه ، طنين رهايي به گوشمون زمزمه كرد چرا كه فهميديم اين جماعت هنوزم كه هنوزه همونيه كه بود بدون هيچ تغييري ولي اين ماييم كه عوض شديم . صداي فروغي مي اومد :

من از تبار پاك آريايي ، قشگترين قصيده رهايي

هواي عشق تازه نيست تو رگهام ، تن نميدم به رنگ كهربايي

نفسم اين خاكه ، خون گرمم پاكه.

توضيح:اسامي مستعار هستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر يا مشاهدات خود را از جنبش حق طلبانه ايرانيان بنويسيد.