شبكه هاي اجتماعي جنبش يعني اين!
مشاهدات "مريم" از شانزده آذر
- عجله كن ، الان ميرسن.
- پس اين ساختمون كجاست؟ مگه قبلا" نيومدي؟
- يه بار با خودش اومدم ، هوا تاريك بود... .
سه تايي تو وليعصر بوديم ، وسط هياهو كه ديديم پليس يه پسر جوون و گرفت . 20 ، 25 نفر هجوم برديم سمتشون . به هر ضرب و زوري بود از دست مامورا رها شد ولي افتادن دنبالمون. شركت يكي از دوستا همون اطراف ، تو كوچه پس كوچه ها بود و سعي داشتيم پيداش كنيم .
- بيا كوچه رو پيدا كردم ، همينه كه بن بسته ...
بيشتر نگران دوست همراهمون هستيم ، مشكل قلبي داره و اين هيجانات و تعقيب و گريز و از همه بدتر گاز اشك آور حالشو خراب كرده . من و علي دستاش و گرفتيم و عملا" از زمين بلندش كرديم و داريم رو هوا ميبريمش.
- اگه نباشن چي ؟ بزار من برم زنگ يه ساختمون ديگه رو هم بزنم .
- خودشونم نباشن حتما" يه سرايدار هست كه در و به رومون باز كنه. يعني اميدوارم كه باشه...!
از پشت آيفون صداي خود پرهام اومد : كيه...
- علي ام باز كن ، واگرنه بايد جواب مامان و خودت بدي... بيا پايين كمك...
- تويي؟ راه گم كردي؟ اومدم ، مگه بار آجر آوردي؟!
اميد رو كشون كشون برديم تو و در و بستيم ، يه نفس راحت كشيدم. گمان كنم راحت ترين نفس عمرم بود . پرهام رسيد پايين و اومد مثل هميشه شروع كنه به شوخي و مسخره بازي ولي با ديدن قيافه هاي ما و رنگ و روي اميد خنده به لبش ماسيد.
- چي شده ؟
- بيا كمك كن اميد و ببريم بالا ، برات تعريف ميكنم...
دفتر طبقه دوم بود ، وارد شديم كه ديدم يكي از همكاراي پرهام هم هست ولي اونم با ديدن اميد شكه شد.
- بيارينش اين اتاق كاناپه هست ، ميتونه دراز بكشه...
- خوب حالا مثل بچه آدم بگين چي شده تا به خاله زنگ نزدم ...
علي كل ماجرا رو تعريف كرد و از طرفي هم سه تا موتوري وارد كوچه شدن ، با ديدن كوچه بن بست خيالشون راحت شد كه تو دام افتاديم . دو تاشون موندن و يكي برگشت. رنگ و روي اميد پريده بود ، عرق كرده بود و به سختي نفس ميكشيد و هرز چند گاهي از درد به خودش ميپيچيد ... . همكار پرهام پيشش بود و داشت بهش رسيدگي ميكرد ولي همگي ميدونستيم كه بايد سريعتر برسونيمش بيمارستان.
- حالا خودتون هيچي ، اميد و ديگه چرا با خودتون آورديد ، اين بنده خدا نفس يوميه اش يكي در ميون مياد و ميره . شانس آوردين ما دو تا بوديم ، ما هم داشتيم جمع ميكرديم بياييم سمت دانشگاه . پنج دقيقه ديرتر رسيده بودين كسي در و روتون باز نميكرد.
همين جوري كه حرف ميزد از گوشه پنجره هم پايين و مي پاييد ...
- ده دقيقه گذشته ، اينا همين طوري مثل ميخ وايسادن ، انگار تا كت بسته نبرنتون آروم ندارن.
راه افتاد سمت در ... گفتم كجا ؟
- ميرم دم در ، ببينم ميشه يه جوري ردشون كرد . خودمون به جهنم تا دو روز آذوقه اينجا هست ، اين بچه داره تلف ميشه. اميد ازمون چندين سال كوچكتره و براي همه ما حكم داداش كوچولو رو داره...
با وجود اين كه ميدونستم بي گدار به آب نميزنه ولي از دلشوره داشتم ميمردم ، علارغم باطن جدي و محكمش، هميشه بدترين مشكلات و سخت ترين گره ها رو با شوخي و خنده باز ميكرد ولي نميدونستم اين دفعه هم كاري از دستش بر ميومد يا نه؟ لاي پنجره رو يواش باز كردم و گوشم و چسبوندم ببينم چيزي ميشنوم... ، ديدم رسيد تو كوچه ، همكارش ، مجيد هم اومد كنار دستم . يكي از مامورا رفت طرفش...
- اينجا چي كار ميكني؟
- محل كارمه ، همين ساختمون ، طبقه دوم ... بفرمايين بالا خستگي در كنين !
- سه نفر اومدن سمت اين كوچه ، نديديشون ؟
- اين جا كه بن بسته ، راهي واسه فرار نداره ، اين ساختمونا هم همه تجاري ان ، فكر كنم الان تعطيل باشن . ما هم از بد شانسي امروز راهمون اين وري افتاده .
همچين جدي داشت حرف ميزد كه منم داشت باورم ميشد .
- فكر كرديم كارمون زود تموم ميشه نهار نياورديم ، حالا كه بگير بنشون شديم زنگ زديم غذا سفارش داديم ، يك ساعت گذشته ، كور شم اگه غذا ديده باشم .
داشتم از خنده ميتركيدم ، ولي خودش دريغ از يه لبخند ...
- تو رو خدا يه بيسيمي چيزي بزنين ببينين اگه يه پيك موتوري ، چيزي گير كرده ، من خودم برم ازش غذاها رو بگيرم ... !
علي يواش گفت ، اين دري وري ها چيه اين ديوونه داره ميگه ، الان هم خودش و ميگيرن ، هم ما رو ... ، اينم وقت گير آورده واسه مسخره بازي... ؟
ديدم ماموره برگشت سمت موتورش ، پرهام هم انگار واقعا" منتظر كسي باشه داشت جلوي در يواش واسه خودش قدم ميزد ، پاكت سيگارش و دراورد يكي برداشت و برد به موتوري ها هم تعارف كرد. بر نداشتن...، همچين آروم داشت به سيگارش پك ميزد ، انگار نه انگار ما اون بالا زندوني شديم. هرچند بعدا" فهميدم همون رفتار عادي و آروم و بدون استرسي كه از خودش نشون داد باعث شد كه ظن مامورا از بين بره . دلم داشت مثل سير و سركه ميجوشيد ، شايد فقط 5،6 دقيقه گذشته بود ولي هر دقيقه اش مثل سال بود... . همكار پرهام من و از جلوي پنجره كشيد كنار ، پنجره رو باز كرد و رو به پرهام گفت :
- آقا ما كارمون تموم شد ، بيا بالا جمع كنيم بريم ... .
پرهام اومد بالا ، علي پريد بهش كه : مسخره اينا چي بود گفتي ، نگفتي يارو يهو فكر كنه داري مسخره اش ميكني ؟
قيافه پرهام جدي شد ...
- ميدوني دومي كه اومد بهش چي گفت ؟ گفت اين ... ها رو اگه نگيريم حسابي كنف ميشيم . يعني تا به دستت دستبند نزنه آروم و قرار نداره. ولي فكر كنم كم كم دارن از اين كوچه نا اميد ميشن. حالا هم منتظرن كه ما بريم. من و مجيد با ماشين اون ميريم ، اينم سوييچ ماشين من ، چند دقيقه ديگه شما هم راه بيفتين . اينم كليداي شركت و در پايين. من پاركينگ و قفل ميكنم ... .تو صندوق يه پتو سفري هست ، اميد و ميبريم پشت دراز بكشه و پتو رو ميكشيم روش. دو تا چهار راه بالاتر روبروي آبميوه فروشي منتظريم... قرارمون اونجا .
گفتم : پرهام فيلم پليسي زياد ديدي؟
- نه دو تا رفيق مثل شماها داشته باشم ، همين ميشه ديگه... . اون از مامانم كه 13 آبان واسم زن پيدا كرده ، اينم از شماها... .
همه باهم گفتيم زن...؟؟؟!!!
- بله زن ... ، 13 آبان رفته بود خونه عمه اينا، در خونه رو باز گذاشته بودن كه مردم بيان تو ، دو تا دختر با مادر و خاله شون هم ميان تو ... ، تو يكي ، دو ساعتي كه اونجا بودن تا آبا از آسياب بيفته از اوضاع سياسي تا پياز و گوجه فرنگي و دختر مجرد و پسر عزب حرف ميزنن . والده ما هم يكي از دخترا رو پسنديده ... ، حالا هم يه ماهه چپ ميره ميگه چرا زن نميگيري؟ زن بگير ، راست ميره ميگه پير شدي ، موهات سفيد شد، زن بگير... .
خدايي اين و ديگه نشنيده بودم ، اگه خاله پري رو نميشناختم ميگفتم باز اين داره شوخي ميكنه ... ولي اين مادر و پسر استعداد عجيبي دارن تو ساده كردن مسائل پيچيده . گفتم : خب خوبه ديگه ، تو ميشي اولين مورد خواستگاري و ازدواج سبز... حسابي معروف ميشي . مجيد گفت : بچه ها نگا كنين يه موتوري ديگه هم رفت ، مونده فقط يكي ...
پرهام گفت : ديدي گفتم ، نيرو هاشون خيلي زياد نيست ، نميتونن خيلي بيكار بمونن . مجيد بيا زودتر بريم تا شك نكردن .
پسرا كمك كردم كه اميد و ببريم تو ماشين پرهام جابجا كنيم ، بنده خدا ديگه واقعا" به سختي نفس ميكشيد . كل زماني كه تو شركت بوديم بيست دقيقه نشد ولي انگار بيست هفته گذشته بود. پرهام و مجيد حركت كردن ، در پاركينگ هم مثلا" قفل كردن ، موقع رفتن جلوي موتوري وايستاد ، نفهميدم چي گفت ولي چند دقيقه بعد اون موتوري هم رفت ... . ما هم اومديم بيرون ، ظاهرا" بيخيال گرفتن ما شده بودن ، پرهام زنگ زد : بچه ها زودتر بيايين اين اطراف نيستن ، فهميدم رفتن دارن كوچه ها رو ميچرخن .
سر قرار همديگه رو پيدا كرديم ، خدا رو شكر با بيمارستان فاصله چنداني نداشتيم ولي ترافيك بود و درگيري و ... . دكتر اميد و ديد و بردنش اورژانس . بعد اومد وگفت تو تظاهرات بودين ؟ همديگه رو نگاه كرديم و يواش سر تكون داديم . يه پرده شفاف اومد جلوي چشمش و صداش گرفت . گفت : دو ، سه ساعتي بايد تحت نظر باشه .ايندفعه خيلي شانس آورده ، ولي شايد دفعه بعد اين طوري نباشه... . مواظبش باشيد !
رفتم بالاسرش ، با اكسيژن تنفس ميكرد به دستش سرم وصل بود ... آروم خوابيده بود ، نميدونم چي خواب ميديد يا از چند ساعت گذشته چي به يادش مونده بود ولي ميدونم با تمام وجودم بهش افتخار ميكردم ... .
شب رسيديم خونه و ماجرا رو با يه كمي جرح و تعديل ! واسه مامان تعريف كرديم ، علي گفت : راستي مي دونستي پرهام داره زن ميگيره ؟
- نه ! جدي ميگي ؟ چطور پري به من نگفته ...؟ برم يه زنگ بهش بزنم .
نيم ساعتي صداي مامان ميومد كه داشت با خاله پري حرف ميزد. پرهام به موبايلم زنگ زد :
- اينه رسمش ؟ واسه جفت تون دارم ! حالا بخندين ! اين دفعه اگه با دستبندم ببرنتون به دادتون نميرسم ! من و بگو كه بخاطر اون بچه اين همه جون كندم ! بخوام زن بگيرم مگه خودم چلاقم ؟ وايسادم درس مهتاب (دوست خترش) تموم شه ! چيه چشم ندارين ببينين واسه خودم دارم راحت زندگي ميكنم ؟ نامردم اگه همين ماه داداشت و با عروسي كه مامانت ميخواد دست به دست ندم و....
يكريز داشت غر ميزد و ما هم از خنده اشك از چشمامون سرازير بود... . تازه فهميدم كه وقتي ميگن جنبش سبز به خونه هامون نفوذ كرده ، با مسائل روزمره مون پيوند خورده و حتي بر روابط مون اثر گذاشته يعني چي... !
پي نوشت: نوشته هاي رسيده ساير دوستان به نوبت منتشر مي شوند. شما هم نوشته ها و مشاهدات خود را بفرستيد.
درود بر شما بابک عزیز
پاسخحذفاین حرکت شما گام بسیار مهمی برای ثبت رویدادهای تاریخی کشورمان است.
امید اینکه جنایت کاران و مزدوران و حرام زادگان ریش و پشم دار،دست پلیدشان از میهن آریایی مان کوتاه شود
این وبلاگ،سند جنایت رژیم است
حمایتت می کنیم.
ما بیشماریم و آنها انگشت شمار
V V V V v
عجب حکایتی شد. اینکه میرحسین می گوید مبارزه را باید زندگی کرد، شماها در عمل انجام دادین البته خیلی عملی تر از عمل!
پاسخحذف