۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

ارسلان و ادامه مبارزه، زندگی جاری است!

16 آذر همه هستيم!

ارسلان و ادامه مبارزه، زندگی جاری است!

نوشته سوم "شيدا"؛ شاهد سبز

توضيح: داستان زنداني شدن ارسلان و آزاديش را با وثيقه اي سنگين از زبان "شيدا" خوانديد. اين نوشته را هم شيدا از روزها و فعاليتهاي اخير عموزاده اش ارسلان براي هماهنگي روز 13 آبان نوشته است؛ مبارزه از نگاه آن جوان و ميليونها جوان ايراني پايان نيافته ، بلكه تازه آغاز شده است. اين نوشته را از زبان "شيدا" مي خوانيد و گفتن ندارد كه نامها مستعار هستند. با تشكر از او و در انتظار نوشته هاي خوب شاهدان سبز، جوانان و مردمي كه تاريخ را مي سازند. راستي قبل از نشر اين نوشته، شيدا خبر داد ارسلان و گروه تبليغاتي كه در اين نوشته با آنها آشنا مي شويد، در حال انجام تلاشهاي بسيار بيشتر آگاهي رساني براي مراسم 16 آذر هستند. آن روز را هم فتح خواهيد كرد. بابك داد

***

این روزا اصلا" با روزای یکسال پیش قابل مقایسه نیست. پارسال کی فکر می کرد که سال آینده ما این همه فراز و نشیب رو پشت سر گذاشته باشیم؟ ارسلان بیست روزی می شه که از زندان آزاد شده. روزای اسارت ارسلان برای همه ی ما روزهای دلهره و انجماد بود. یادمه قبل از انتخابات کلی فعالیت داشتیم و بیشتر از همه تشویق و ترغیب مردم برای رای دادن اما همه ی اون روزای خوب و قشنگ با ناپدید شدن ارسلان برای ما تبدیل به جهنمی شد که بعد از رویایی شیرین با آن مواجه شدیم. رویایی به نام آزادی.

ارسلان ما وقتی برگشت دیگه آثار و آبادی از ارسلان سابق نداشت. جسمی خسته و بیمار و روانی پریشان. انگار همه خانواده پدری من دچار شوک شده بودند. جای تعجب این بود که ارسلان خودش به همه ما کمک کرد که از شوک زدگی رها بشیم. اون خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو می کردیم به زندگی برگشت و امروز مصمم تر از همیشه در راه تحقق هدف سبزش گام بر میدارد. اون روزا ستاد اداره می کرد و امروز یکی از فعالترین اعضای جنبش سبز در هماهنگی های مناسبتهاست. راستش به قول خودش کارش اسراری داره که به هیچ کس نمی گه و من فقط چیزایی که می بینم رو می نویسم. منم تلافی می کنم و گاهی نوشته هام رو بهش نمی دم.

روز من همیشه با هجوم هزاران فکر آغاز میشه. هنوز با همون ته مانده مریضی دراز کشیدم رو تخت از گوشه در نگاه می کنم ساعت 7:30 صبحه. دلم واقعا می خواد بخوابم. مامان و برادرم رفتن سر کار بابا اما هنوز نه. صداش رو دارم می شنوم انگار داره با کسی در مورد من حرف می زنه:

- والا هنوز که خوابه. اما حال ندار هم هست. فکر نکنم بتونه باهات جایی بیاد. پسر تو خجالت نمی کشی؟ کم همه مارا بیچاره کردی؟ ریش بابات سفید شد از دست تو. وقتی می گن آدم باید حواسش به بچه دار شدنش باشه حکایت توئه و برادرم. آخه سر پیری تورو می خواستن برای چیشون؟ زنگوله پا ... الله اکبر. ارسلان دست بردار، خجالت بکش، عارو وقار داشته باش، ما را دوباره دچار دردسر نکن.

- ....

- شیدا نمیاد من نمی تونم بیام پشت در زندان ها لابه و التماس کنم. تو هم سربه نیست رفته بودی خدا به همه ما رحم کرد.

- ....

- خودش غلط کرد.

اصلا یادم رفته که حالم بده و بدنم هنوز درد می کنه. از شدت خنده دارم از حال می رم. مکالمه بابا و ارسلان چند دقیقه است تمام شده اما من همچنان دارم می خندم احساس می کنم بابا داره میاد طرف من. می رم زیر پتو به خدا اول صبحی حال ندارم سرزنش بشنوم. مچاله شده ام زیر پتو شک ندارم بابا بالای سرمه، وای خدایا نمی تونم خودم رو نگه دارم، دارم لرزش پتو رو می بینم و حالا با صدای بلند می خندم. اما بابا شروع می کنه:

- شیدا من واقعا دیگه دارم به شناختم در مورد تو شک میکنم. فکر می کنم دخترم رو نشناختم. به من بگو که اشتباه می کنم. آخه تو چه فکری با خودت می کنی که می افتی دنبال این پسره نمی گی اگر بگیرنت چی میشه؟ این پسر عقل نداره، مخش تعطیله، از اولش که شوت بود 3ماه بردنش زندان پاک هیچی شد. دلم برای برادرم می سوزه بیچاره آخر عمری بدگیری افتاد. اما تو چرا؟ با توام بیا بیرون از زیر اون پتو. می خوام حرف بزنم باهات.

- چشم .

خدایا، اینم از اول صبحم روزم خراب شد. می رم دست و روم رو می شورم تو آینه به خودم نگاهی می ندازم، میام می شینم سر میز. مثل همیشه صبحونه آماده است. بابا برام یه فنجون قهوه داغ میاره. ازش تشکر می کنم. انگار منتظر بود من حرفی بزنم، مهم نیست این حرفه چی باشه شاید یه تشکر هم بتونه آغازی برای یک سرزنش باشه:

- ببین دخترم تو و برادرت عاقل تر از اونی هستید که من بخوام بهتون چیزی بگم. وضع مملکت خیلی قاطی پاطی شده. دیگه هیچ دوستی رو از دشمن نمی شه تشخیص داد. دسته دسته آدم کشتند و کسی ککش هم نگزید. کسی هیچ جوابی نداد. هنوز خدا می دونه چند نفر سر به نیست رفتند و کسی ازشون با خبر نیست. معلوم نیست چند نفر دیگه تو زندانها اسیر و گرفتارند و خانواده هاشون بیرون زندان دستشون از زمین و آسمون کوتاهه. حاضرم قسم بخورم که تک تک ماها تحت نظریم. پس تورو خدا اگر به خودتون رحم نمی کنید به من و مادرت رحم کنید. من دیگه حال و حوصله ندارم که بعد از شصت و چند سال سن دنبال دختر و پسر گم شده ام بگردم. بفهمید این چیزا رو.

(ترجیح می دم همینطور که بابا می گه منم صبحانه ام رو بخورم)

بعد ادامه می ده: ارسلان بچه ی خوبیه. من این حرفارو می زنم که شاید یکمی کوتاه بیاد اما انگار زندان رفتنش باعث شده شجاع تر بشه. نمی دونم این شجاعته یا حماقت. راستش فکر کنم به خاطر سنم محافظه کار شده باشم اما تو باید مراقب خودت باشی. نمی خوام با ارسلان جایی بری خب؟

- پدر عزیزم، اما از نظر من ارسلان الان داره درست ترین کار دنیا رو انجام می ده. فکر می کنم تک تک ما باید یه ارسلان باشیم. شاید من نتونم به شما بگم چی کار کنید اما خودم اصلا حاضر نیستم دچار عذاب وجدانی قابل پیش بینی بشم. از نظر من و خیلی های دیگه چیزی به آخر راه نمونده. حیف نیست بعد از اینهمه مصیبت همه چیز رها بشه؟ در ضمن من نمی خوام مصرف کننده دموکراسی و آزادی باشم که امثال ارسلان براش جان گذاشتند. دلم می خواد سهمی از این دموکراسی داشته باشم. می خوام لااقل پیش وجدان خودم رو سفید باشم، چرا که از نظر من متضرران قوم به من چه ها هستند. من نمی خوام ضرر کنم. من،ارسلان، برادرم و همه کسائی که شما می شناسیدشون نه خونمون از بقیه رنگین تره و نه وجودمون الزامی تر. قبلا هم اینا را بهتون گفتم، نگفتم؟!

- پس ما چی؟ به من و مادرت فکر نمی کنی؟

- نه! من به کشورم فکر می کنم. اگر شما هم به مامان بزرگه ( ايران) فکر کنید اونوقت اصلا قضیه رو از دید خودتون و مامان نگاه نمی کنید. بعد هم ما کار خاصی انجام نمی دیم یعنی در مقابل کارایی که دیگران کرده اند زیر صفره. باور کنید راست می گم. (بعد لبخندی می زنم و بلند می شم)

پشت سیستم نشسته ام و دارم به حرفای خودم و بابا فکر میکنم صدای بسته شدن در رو می شنوم، بابا رفت. دوباره هجوم فکرای عجیب و غریب. احساس میکنم بابا یه جورایی منو ترسوند. با حرفایی که ارسلان از زندانی بودنش زد من از اون روز تا حالا یه جور حس رعب دارم مدام صدای اون زنی که ارسلان ضجه هاش رو شنیده بود تو سرم می پیچه. اما مطمئنم که ایمان و اعتقادم قوی تر از ترسمه پس بی خیال همه ترس و دلهره هام می شم و شروع می کنم به نوشتن. چند کلمه ننوشتم که صدای تلفنم، همه افکارم رو می ندازه تو سطل آشغال. ای خدا ارسلانه! دلم می خواد به خاطر این همه خنگیش از دستش گریه کنم:

- سلام صبح به خیر.

- سلام خوبی شیدا. 1ساعت پیش تلفنت رو جواب ندادی به عمو زنگ زدم، خونه ای؟

- آره بابا تو کیف بود. در ضمن آقای باهوش نمی گی ممکنه بابام خونه باشه و باز شروع کنه به غرولند؟

- بی خیال بابا پیرمردا عادتشونه. امروز من می خوام جایی برم حال داری بیا.

- باشه. سعی میکنم.

ارسلان ِ این روزا با ارسلان ِ اون روزا قابل مقایسه نیست. روزای اولی که از زندان آزاد شده بود خیلی براش متاسف بودم اما حالا نه. چون به این نتیجه رسیدم که ارسلان می دونه برای چی رفته زندان و حالا که رها شده برای چی باید ادامه بده. متاسف بودم براش چون دیگه از ارسلان از نظر جسمی تقریبا چیزی باقی نمونده. گاهی خودم رو جای اون می ذارم. خیلی مرد بوده و محکم. راستش بر عکس همه که کلی براش نگران هستند وممکنه گاهی نارضایتی از رفتارش داشته باشند،من اصلا سرزنشش نمی کنم تازه تشویقش هم می کنم. فکر کنم باید به او و امثال او نشان شهامت و شجاعت داد. ارسلان این روزا با اینکه تنش بیماره و روحش خسته، اما استوارتره، قوی تره، پویا تره و شاید هم سبزتره. خودش می گه همه این چند ماه زندان رفتن برای این بوده که خدا بهش نشون بده که اشتباه نمی کنه، نشون بده که آزادی گوهر بی قیمت و کم یابی است که گاهی باید برای آن عزیزترین دارائیت، یعنی جانت را نثار کنی. از نظر اون و البته من، عبث ترین کار دنیا این است که از غیر از من و ما انتظار داشته باشیم که آزادی را به ما هدیه کند. غیری در کار نیست فقط من، تو و ما، همین. من مطمئنم که بابا، مامان و بقیه هم نصیحتهاشون فقط به خاطر نگرانیه و گرنه در درست بودن کاری که ارسلان ها انجام میدن سر سوزنی شک ندارند. مخصوصا که عمو اصلا اون رو به خاطر فعالیتهای بعد از آزادیش مواخذه نمی کنه من اینو از حرفای ارسلان می فهمم، احساس می کنم پشتش به جایی گرمه. یاد اونروزا افتادم که عموم با قطعیت قبول کرده بود که پسرش شهید شده. دلم نمی خواد از اون روزای هولناک انتظار و بی خبری بگم، دلم می خواد از ارسلان دلیر و شجاع امروز بگم که با چه ایمانی وصف ناشدنی معتقده که آزادی فقط در دستای تک تک ما ایرانیهاست.

چند روزی می شه که می تونه رانندگی کنه. موبایلش رو انداخته دور به قول خودش. تقریبا هیچوقت خونه نیست و به شدت درگیر هماهنگیهای روز 13 آبانه. میگه: "همه مردم باید کمک کنند تا نتیجه کار خودشون و امثال من و همه شهدای جنبش سبز به ثمر بنشینه".هزار تا ادا اصول بلد شده و خودش کشف کرده که ظن و شک و تحت نظر بودن رو به کمترین ضریب ممکن تقلیل بده. این کارو بکنیم، اون کارو بکنیم و ...

چند شب پیش باهاش رفتم تو یکی از گردهمایی هاشون، کارهایی که دارند برای مراسم 13 آبان انجام میدن. 13 نفری می شدیم. خیلی ها شون معلوم بود که تازه از زندان رها شده اند. از وضع جسمی شون کاملا مشخص بود. ارسلان تک تک اونها رو همراه با مدت حبس و مبلغ وثیقه به من معرفی کرد (همه ی وثیقه ها سرسام آور بود و به نتیجه رسیدم که مبلغ وثیقه های مردم عادی از سرشناسان سیاسی بیشتر بوده). همه دوستای اون که به قول خودش حبس کشیده اند و نکشیده اند رو دیدم، همه شاداب، سرزنده، پرامید،سبز و معتقد به هدفشان. چه حس خوبی داشتم اونجا وقتی کسائی رو می دیدم که معلوم بود حداقل 2ماه زندان بودند، اما امروز پرامیدتر از قبل و با ایمان تر از همیشه، سبز سبز در اندیشه تحقق هدفشان بودند و چه محکم معتقد بودند که دیگر چیزی به انتهای راه نمانده است. علاوه بر مراسم 13آبان و اقدامات لازم برای این روز، به قانون اساسی نوین که عده ای از حقوق دانان در حال تدوین آن هستند می اندیشند، چراکه قسمت عمده بحث آنها در مورد آن بود. یاد بیانیه های اخیر مهندس موسوی افتادم، همانهایی که در آنها بر گردهمایی های خانوادگی و دوستی تاکید شده بود. راستش ما وقتی کل خانواده و عمو وعموزاده ها دور هم جمع می شیم از این بحث ها زیاد داریم اما انگار اجتماعی از دوستان خیلی بهتر و موثرتره. حالا می فهمم دلیل اینکه ارسلان اینجوری و با این سرعت داره بر میگرده به زندگی چیه؟ ارسلان دوستانی داره که بسیار شبیه به او هستند اما سرشار از حس زندگی و امید به آینده ای بهترند.

توهمین فکرهام که صدای یکی از حضار منو به خودم میاره: "تو یوسف آباد بودم دیروز سحر، نزدیکیهای ساعت 6صبح بود داشتم اعلامیه مینداختم تو خونه ها ، یه دفعه پلیس منو دید. همینجوری مونده بودم چی کار کنم؟ نزدیکی پارک شفق بودم. یواش از ماشین پیاده شدند من هم تقریبا آخرین ورقه ها از 3000 تا اعلامیه رو دستم بود. همین که داشتند نزدیک می شدند من از شوک در اومدم و پا به فرار گذاشتم، اونها هم به دنبالم، چاره ی دیگری نداشتم جز اینکه برم تو پارک، کلی آدم اونجا مشغول ورزش صبحگاهی بودند که اتفاقا فکرم هم درست از آب در اومد و منجیم شد، وقتی دیدند مردم دارند نگاهشون می کنند، دیگه دنبال من نیومدند.منم بی خیال ماشین شدم و اومدم خونم. اما همش خدارا شکر می کردم که به دادم رسیده بود." ازش پرسیدم پخش کردن 3000 تا اعلامیه چقدر زمان می بره؟ گفت که از ساعت 1شب مشغول بوده. تو دلم یه آفرین حسابی بهش گفتم. چقدر پدر و مادرش باید به داشتن چنین فرزندی افتخار کنند. نمی دونم اصلا می دونن که پسری اینچنین دلیر دارند؟

بعد همه، طراحها و لوگوهایی که برای روز 13 آبان طراحی کرده بودند رو نشون بقیه دادند. صاحب خیلی از طرحهایی که تو فیس بوک دیده بودم رو شناختم. عده ای نظراتشون برای تشویق مردم جهت شرکت در تظاهرات 13آبان رو بیان کردند و تاکید کردند که چون روز چهارشنبه روز 13آبانه پس هر کس باید یکنفر رو ترغیب کنه که مرخصی بگیره و به خیابون بیاد. 2ساعتی هست که ما اینجاییم. من همش به این فکر میکنم که اگر ملتی هدفی داشته باشد به راستی چه نیرویی توان قد علم کردن در مقابل خواستشان را دارد؟ همه کسائی که اون شب دیدم همه یک هدف دارند و آن هم نجات مام میهن است.

تو راه برگشتن به خونه هستم. ساعت نزدیکیهای 10 شبه. بابا و مامان و برادرجان دارند تلویزیون می بینند. سلام می کنم. بابا بعد از این که جواب سلامم رو می ده با اشتیاق و لبخند می گه: "خب بیا ببینم امروز چی کار کردید؟ کجا رفتید؟ "

قبل از اینکه لباسم رو عوض کنم می شینم و همه آنچه که دیده بودم رو می گم. اشتیاق پدرم برای شنیدن رو از نگاه هاش و لبخندش می فهمم. یه چیز دیگه هم می فهمم اونم اینکه همه توپ و تشرها ظاهری بودند. پدر هم به درستی عقیده و عمل همه جوانان ایران زمین ایمان دارد مثل همه پدرهای دیگر.

یه جمله از ذهنم برق آسا رد می شه: ما بی شماریم.

۱ نظر:

نظر يا مشاهدات خود را از جنبش حق طلبانه ايرانيان بنويسيد.